اشعار احمد یزدانی



پای تو میمانم ای خاک وطن در وقت تنگ
میزنم بر شیشه های کاخ استکبار سنگ
جبهه ی جنگ روانی جبهه ای گسترده است
می کند با خائنین داخلی کار فشنگ
دشمنان و جیره خواران در خیالات خوشند
پنبه دانه خواب می بیند شتر با آب و رنگ
دشمن است و ظاهراً دلسوز ملّت گشته است
جبهه ی واحد بُوَد پاسخ نه شلّیک تفنگ
با رسانه ، با خبر ، ابزارِ فیلم و سینما
از همان آغاز پیروزی نمود اعلان جنگ
ملّت ایران عمیق است و بزرگ و ریشه دار
زیر بار گربه آیا می رود هرگز پلنگ؟
می رود سختی و می آید بجایش راحتی
شب بسوی روز می راند ، شود دنیا قشنگ.
#احمد_یزدانی


هیئت دل روضه ی گلهای باغ
ختم خزان مجلس آقای باغ
خشّ و خشِ برگ و صدای زمین
زمزمه از شِکوه ی فردای باغ
گردنه ها در شب و ابر سیاه
تابلوی نقّاشی یلدای باغ
کشف حجاب همه ی شاخه ها
لُختی اندام دلارای باغ
آمدن قاصد پیغام برف
قارِ کلاغ و ننه سرمای باغ
کشت همه حاصل بی حاصلی
پوچی مطلق شده رویای باغ
بلبل شوریده امیدش ، رسد
بوی بهاران و تماشای باغ 
می رسد از ره خبر خوش ، تمام
دوره ی برف و یخ و سرمای باغ.
               احمد یزدانی
.


عشقی تو وَ بوی خوب نانی به همه
آرامشِ خانه ای ، چو جانی به همه
نازِ نفسی ، سپیده دم ، شبنم و گل
آوای نشاط زندگانی به همه
چون چشمه زلالی و چو دریا موّاج
سرزندگی آب روانی به همه
آسایشِ در شبی ، خیالی راحت
صبری تو وَ اسرار جهانی به همه
سرسبزی جنگلی ، بلوطی ، راشی
کاجی تو وَ چون سَروِ چمانی به همه
در جوی روانِ زندگانی جشنی
دریای وسیع و بیکرانی به همه .
احمد یزدانی


 

 

 

گرچه پیری چو جوانانِ قوی شادی تو
سایه سارِ خنکِ ظهرِ اَمُردادی تو
چشمه ی جاریِ در مزرعه ی خندابی
خاطراتِ سفر و هجرتِ اجدادی تو
از جوانی تو وَ سجده دو رفیقِ همدم
شده مسجد بتو شیرین و چو فرهادی تو
تاجر خوش عمل و سالم و با ایمانی
مردِ زحمتکشِ از ریشه وَ بنیادی تو
جای پای تو به هر نقطه ی کشور مانده
سبزیِ جنگلی و ماسه ی شهدادی تو
خستگی از تو شده خسته و تو برپائی
به غمِ مانده ی درمانده چو امدادی تو
از جوانی ره و رسم تو جوانمردی بود
قاصد خیری و بر شر تشر و دادی تو
یاد موسائی و نوری ز علیجان هستی
هم عمو هم پدر هم حضرت استادی تو.
.

 


به کنج خلوت تنهائیم با خویش درگیرم
درون سینه ام دربند دارم عشقِ عالمگیر
به یک چشمم جهانی سوخته از فتنه ی شیطان
تمام سرزمین ها چون کویر از وحشت تکفیر
شیاطین جمع و شیطان بزرگش جنگ افروز است
جهان افتاده در دامش و گشته بارها تحقیر
نه امّیدی ،نه آوائی،چراغی نیست تاریک است
دراین وحشت سرای تیره تر از قبرها ،دلگیر
تنید انسان به دست خود به دور خویش از تاری
که هرتارش به روح و فکر او افتاده چون زنجیر
برای قبضه عالم اطاق فکرها دارند
تمام راهها در یک مسیرو راه حل ،تزویر
به چشم دیگرم بیدار شد دنیا و آماده
برای حقّ خود با جانفشانی میکشد تصویر
بپا هستند و با شیطان نبردی دائمی دارند
وَ در احقاقِ حقّ و جنگ خود سرسخت و دامنگیر
ندارند ترسی از تاوان برای کارزار خود
نبردی سخت با شیطان و با او رُخ به رُخ درگیر
غمِ چشمانِ آنها انتظارو سینه ها عاشق
چو آهن سخت و چون دانه برای رشدشان پیگیر
سحرخیزندو فریادی رسا دارند هر جمعه
بیا ای آخرین تیر از کمان شیعه با تکبیر.
#احمد_یزدانی


 

میکشم سیگارو با دودش صفاها میکنم
من صفا با دودو با امثالِ اینها میکنم
می خورند حقّ مرا من بیخیال بیخیال
حلقه های دود سیگارِ خودم ها میکنم
آتشی بر اسکناس و آتشی بر عمرِ خود
میزنم با دستِ خود ، دائم خدایا میکنم
هست قلیان همدمم در اضطرار روزگار
میکشم وقت ضرورت بعد حاشا میکنم
میشوم در خلوت خود مخفی از چشم همه
اتّخاذِ این روش از خانِ والا میکنم .
(زدانی)
از دفتر کوتوال خندان


در خودم گم شده ام در پسِ پندار خراب
پشت سر مانده ای از حسرت و چشمی بیخواب
شرق و غرب نگهم را نبود جز یادت
از خزر تا به خلیج نظرم جز تو سراب
بال پرواز شکسته و دلی آزرده
روبرو راه دراز و خطر و نقاب
مرده بودم و تو جانم شده بودی ای عشق
داده ای جان دوباره که بگیری به عذاب؟
همه امّید من است تا که بسوزم ز غمت
شاید از کورهٔ عشقت بدر آیم زر ناب
جز تو با هیچ کسم الفت و عشقی نبود
گر نباشد نظر لطف تو عالم مرداب
اشک چشم غزلی ، دُرّ خیال انگیزی
شمس تبریز منی ،هستی من با تو حساب .
احمد_یزدانی


همه بازیچه شدیم و همگی بازیگر
بر خودی دشمن و بر دشمن خود یاریگر
شده بیگانه خودی ، هرکه خودی بیگانه
داده ترس از تو مرا ، از من و تو آن دیگر
کرده اند حیثیت مام وطن را تاراج
اف به آنان که ز دشمن شده ما را بدتر
از بد حادثه در دام بلا افتادیم
غیرِ تدبیر و خرد نیست نجات از این شر 
درد ما از خودمان است نه از بیگانه
بارالها بکن اوضاع زمان را بهتر .
https://t.me/ahmadyazdanypoem


باز عزیزیم ، من و تو وَ او

جمع همه ، تشنه وَ آب و سبو

آمده وقتِ هنرِ انتخاب

دست شود از همه ی خلق  رو

رایِ خلایق شده از نو عزیز

باز به چشمانِ همه هست سو

آمده اند تا بروند عدّه ای

باز عبور از گذرِ گفتگو

فصلِ جدیدی شده آغاز باز

گفته به شوخی سخنی بذله گو

رای بگیرندو ، خداحافظی

کرده دعاگوئی ما ، مو بمو .
کوتوال خندان
احمد یزدانی
kootevallekhandan.blogspot.com

 


غرق در افکار خود در بیکران
دلخورم از حال و روزِ حاکمان
رفته اند دنبال ثروت مانده ام
غرقِ تردید و حواشی های آن
دل سپردم دست نااهلان ولی،
شد خیانت پاسخم از سویشان
داده بودند وعده ی خدمت به خلق
کرده بودم باور آن را دوستان
با صداقت اهلِ باور بوده ام
شد ندامت حاصل تعریفشان
عدّه ای هم پاک و خوب و سالمند
نیست حرفم رو به خوبان بیگمان
در پشیمانی تمامِ لحظه ها
بوده اند آتش ندیدم هُرمِشان
شد کنون رو دست‌ها از سوی حق
برده بیت المال را غارت کنان
ظاهراً اهل دیانت بوده اند
باطناً ماری به پشت دین نهان
من در اینجا با تمام حسّ خود
می شوم خاک رهِ ایرانیان
میکنم پوزش طلب از مرد و زن
آرزویم بخشش است از سویشان
شاعرم ، کارم چو کارِ آینه
انعکاسِ وضع و اوضاعِ زمان
زیرِ پا بردند پیمان را از آن
شد عوض حرف من همچون حالشان
اصلِ حاکم وضع و حالِ حاضر است
هرکه را مردم نخواهد مرده دان.
#احمد_یزدانی
@ahmadyazdany


من شـدم عاشق به ایّام قدیم 
عشق و همراهش هزار امّیدو بیم
داستان و قصّه اش طولانی است
میدهم شرح آنچه را واقع شده است
دل درون سینه ام آتشفشان
می‌شد آتش از شرارش روح و جان
روزو شب کارم  غم چشمان او
بــوده ام زندانیِ زندان او
ترس و لرزو وحشتی حاکم ،عجیب
بود بر جانِ من از عشقم نصیب
در تن و روحم شده آتش به پا
آتشی سوزنده امّا با صفا
از قضا روزی به راهی بود ، من
میگذشتم از همان طرف چمن
دوستانش همرهِ او بوده اند
آگه از عشـق من و او بوده اند
از کنارم رد شد ، او با یک نگـاه
کرد دنیای سفیدم را سیاه
من که ترسان بودم از خشم نگار
دیده ام لبخند بر لبهای یار
رد شدندو من شدم شاه جهان
مثل نادرشاه افشارِ زمان
شد زمستان دلم همچون بهار
یار خندیدو شدم امّیدوار
کیف کردم غرق خوشحالی شدم
بد اگر بودم دگر  عالی شدم
گرچه شد او دور از من ظاهراً
بود نزدیکم چنان خون در بدن
چند ماهی  فکرو ذکرم وصل او
حرف و کارو بارو فکرم وصل او
یک شب از شبهای سردو پرملال
با پدر تعریف کردم روزو حال
گفتگوها با پدر آغاز شد
روی بسته نزدِ ایشان باز شد
تا سرانجام از سر لطف خدا
گشته راضی تا ببیند یار را
مشکلی دیگر در این بازار بود
دختـری دیگر به پای کار بود
دختری از بستگان مادرم
بود عاشق پیشه فکر میکرد کَرَم
فتنه ها برپا شد از او ، قال ها
جنگ ها کردیم در کرنال هـا
جنگ کردم مثل نادر ، دوستان
تا گرفتم دهلی از هندوستان
عاقبت کردم عروسی را به پا
هفت روزوشب فقط جشن و صفا
داستانش هست چون افسانه ها
تاکه آوردم به خانـه یار را
حال سی چل سال رفت اندر میان
مینویسم من وصیّت دوستان
ای جوانان ، ای عزیزانِ گُلم
نازنینان ، مهـرتان هست و دلم
همسر خود را نمائید انتخاب
هست این امری الهی و صواب
گر در اینجا غفلـتی صورت گرفت
رخنه شد، شیطان از آن فرصت گرفت
میبرد با خود به دوزخ بیگمان
زندگانی میشود رنج جهان
نیست دیگر بر چنان دردی دوا
نیست تدبیری به خود کرده روا
هرکه را زن دیگری کرد انتخاب
نیست دیگر راحتی در خوردو خواب
در جهنّم می کند او زندگی
گـرچه مخفی داردو پوشیدگی
#احمد_یزدانی


بسم ربّ الشّهداوالصّدیقین
شهدای گمنام 
ای که نورتو چنان ماه و شب ظلمانیست
 گفتگو از تو نجات از گذر بحرانیست
مثل ایمان شده ای، گُم شدنِ در تو بقاست
هرکه همراه تو شد دیده ی جان نورانیست
وطنم در غم گمنامی تو غمگین است
خاک تو بوسه گه رهبرو کارستـانیست
روشنائی شده ای در شب تاریک جهان
بعدِاز گم شدنت قبله شدی ،طوفانی است
داغدارانِ تو از داغِ غمت می سوزنـد
باحضورِتو وطن بیمه زِ هر ویرانی است                           
محرمِ بارگه دوست شدن ، نوشَت باد
از شمیم نفست مشکلِ ما آسانیست
رفت و آمدبه تواز عرش و همه در فرشیم
خوش به حالِ تو که راه و روشت انسانیست 
بـه تـو کردند تاسّی همه ، حتّی رهبر
اوجِ خوشبختیِ ما رهبریِ قرآنی است              
ریشه ی خیری و از تو همه برخوردارند
ای که ناز نفست سمفـونی ایرانیست
نور خورشیدی و گرمای تو هستی بخش است
گم شده ما وَ تو راهی ، سخن پایانیست
#زدانی
#کوتوال_فیروزکوه 
#انجمن_ادبی_کوتوال 
#ادبیها 
#شهدا #شهیدان #شهید_گمنام #بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان 
@ahmadyazdany


شب بود و من با جاده ها درگیر
یاد تو شد آتش و دامنگیر
افتاده بودی  لابلای من
با شعله میکردی مرا تسخیر
خاکستری ماند از من و بادم
تا بیکران ها برد در شبگیر
یادش بخیر آن روزگاران را
نامیده ام در خلوتم تقدیر
اکنون تمام آرزوی من
دیداری از آن قاب و آن تصویر.
#احمد_یزدانی 
#ادبیها 
#کوتوال_فیروزکوه #انجمن_ادبی_کوتوال #بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان 
@ahmadyazdany


غرقم به شب وَ سکوت است حسودِ من
آلوده ی عزاست همه تارو پودِ من
فکرم نمیرود به درستی به کارِ خود
ولگردِ پهنه ی شبهاست بودِ من
افسرده ام وَ نفرتِ تبدارِ کینه ها
پایش گذشت از سرِ حدّو حدودِ من
محوند سایه و شب در سیاهیم
هستی گرفت بودنِ خود از نبود من
از خواب جستم و یک پنجره وَ نور
پایان گرفت خستگی من ، جمودِ من
از نو رسید روزو سلامم به روز باد
تقدیمِ هموطنانم درودِ من  .
#احمد_یزدانی 
#کوتوال_فیروزکوه 
#انجمن_ادبی_کوتوال 
#ادبیها 
#بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان


 

 


 

 


مادران

شعر و صدا :احمد یزدانی


 

 


شعر و صدا احمد یزدانی


شب مرا مثل همیشه باز خاطرخواه بود

 


شعر و صدا احمد یزدانی

من معلّم بوده ام

 


شعر و صدا :احمد یزدانی


باز دل عاشق شدو پر زد و رفت

 


(سیل تعریفات ما از چپ و راست)

شعر و صدا احمد یزدانی

 

 


شعر و صدا احمد یزدانی

پرستوهای عاشق کربلای چهار را بشنوید

 


ای پدر ، روحت قرین رحمت پروردگار
گرچه رفتی ، من یقین دارم که جان داری شما
در جهان دیگری ، چشمت بسوی این جهان
سینه ای عاشق و قلبی مهربان داری شما
خاطراتِ چشمهایت خیره میگردد به من
عالمی غم در میان چشم جان داری شما
در نگاهت من تماشا میکنم دلواپسی
خواهش آرامشم در دیدگان داری شما
خفته ای در سینه ی گورت ولی تردید نیست
با دعا خوبی به فرزند ارمغان داری شما
با همه کم لطفی از ما ،تو ولی با مهر خود
خواهش لطف از خداوند جهان داری شما
آفتابِ پشتِ ابری ، میرود ابر سیاه
مثل خورشیدی که نور بیکران داری شما
از خیال رنج فرزندان خود در غُصّه ای
در دلِ جنّت به سر آتشفشان داری شما
تو خدای من که بخشیدی بمن از جان خود
روحِ بخشایشگر از حق در نهان داری شما
حضرت مولا علی پشت و پناهت ای پدر
عشق او داری به سر ،گنج جهان داری شما
در بهشت جاودان روح شما آرام باد
یادِ خود در سینه ی ما جاودان داری شما.
@ahmadyazdany

 


بنام خدا
تقدیم به رفتگران زحمتکش #شهرداری_فیروزکوه  

صدای پای جارویت چه پر تعداد می آید
چنان شیرین کِشی ،انگار که فرهاد می آید
مَحل در خواب و بیداری برای رُفتُ و روبِ آن
خدارا ؛ زحمتت آیا کسی را یاد می آید؟
به پشت پنجره می بینم هر صبحی تقلّایت
به گرما و به سرما  گوئیا داماد می آید
خطر در صبحِ تاریکست و تو در معرضِ آنی
یقین از جانبِ حق بهرِ تو امداد می آید
به آیاتِ الهی پاکی از ایمان نشان دارد
به همراهِ تو در هرکوی و بَرزَن شاد می آید
اگرچه بودنت در چشمها کم می نمایاند
فقط وقتی نباشی از مرض فریاد می آید
خدا فرمود در قرآن  ، قلیلانند شاکرها
هر آنکس حرمتت نگذاشت از بیداد می آید
#احمد_یزدانی 
@ahmadyazdany
#ادبیها
#شهرداری_فیروزکوه
 #بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان 
#انجمن_ادبی_کوتوال 
#ماه_مبارک_رمضان 
#کوتوال_فیروزکوه 
https://t.me/ahmadyazdanypoem


نیستم اهل #جناح و #حزب  و #باند و دسته ای

خوش ندارم تا که باشم #عنصر وابسته ای

#مستقلّ مستقلّمم ، با نگاهِ خاص خود

منبعث از دیدگاه شخص از بد رسته ای

نیست مفهومِ سخن اینکه تحزّب خوب نیست

آرزو دارم به #کشور پا بگیرد هسته ای

کار حزبی را دهد تعلیم با دیدی درست

نه #فراماسیونری  با سازو کارِ بسته ای

جوشش احزاب ملّی آرزوی هرکسی است

ضدّ حزب دولتی در پستوی دربسته ای

کِی شَوَد دولت برآید از دلَ احزاب ما

تا به آن دلبسته هر آزاده ی دلخسته ای ؟

#احمد_یزدانی 


شد جنگ میان شاعران در غزنین

درگیریِ با شعر نه جنگی با تن

آغاز نمود عنصری*اینگونه ،

چون عارض تو ماه نباشد روشن

فرمود جناب عسجدی*در پاسخ،

مانند رُخَت گل نَبُوَد در گلشن

از فرّخی*این مصرع زیبا روئید،

مژگانت گذر کند همی از جوشن

فردوسیِ اربابِ سخن کامل کرد

مانند سنان گیو در جنگ پَشَن

مبهوت شدند ناظران در میدان

از مصرع فردوسی و شعری متقن

بردند خبر به نزد سلطان محمود

از قدرت شاعری که بود آخرِ فن

محمود به او گفت بگو شهنامه

هر بیت دهم تو را زری از مخزن

آغاز  محبّت و سرانجامش شد

کم لطفی محمود به آن مرد کهن

کرد هجو به شهنامه ی خود فردوسی

آلوده نمود شاهِ خودخواه به لجن

گفتند وفا کرد سرانجام به عهد

وقتی که زمین برای شاعر مدفن.

#احمد_یزدانی 

#انجمن_ادبی_کوتوال 

https://r.me/ahmadyazdanypoem


 

می‌کند قرن ها طلوع اینجا

آفتاب از زمین نه از بالا

حضرتِ رحم ، ضامن آهو

شده خوبی اسیر تو آقا

همه ی مهر عالمی در دل

سینه ی شیعیان و مهر شما

هر زمانی که ذکر مشهد شد

گشته در سینه از طپش غوغا

از خدا انتخاب شد ایران

که شود خاک پای زائرها

دلربائی شروع شود از صبح

رقص زیبائی از کبوترها

جذبه ی نامتان کند تسخیر

از خراسان تمام دل‌ها را

غربت از عطرتان وطن آسا

چتر امنیّت شما بالا

یا امام رضا عزیز همه

بپذیرید این تمنّا را .

#احمد_یزدانی 

#انجمن_ادبی_کوتوال #ادبیها #ادبستان_تهران #بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان 

kootevall.blog.irدریافت


 

سایه سار خنک چلّه ی تابستانی

تنگه ی واشی* و طنّازی مزداران  ی*

ارجمند  * هستی و زیبائی بی همتایش

جوششِ چشمه ی جوشان ده زرمان ی*

تو جلیزجند ی* و سرسبزی شهرآباد ی*

بادرود  نظر و همّت درویشانی

مانده ام تا چه بگویم من از آسور* قشنگ

عصر زیبای ور * و سحر وشتان ی*

اندریه * و نجفدر * دو گل گارت

قطب تولید وفا از طرف نیکانی

غزل خواندنیِ مردم زریندشت ی*

حاصل میوه ی باغ دهِ دهگردان ی*

نور خورشیدی و گرمای تو لذّتبخش است

گردوی ناب حصاربن*وَ بِهِ آنانی

پارک مخصوص و حفاظت شده ای ، پیرده ی*

گلّه های بز و میش و نر کوهستانی

مهربان تر ز برادر به وطن هستی تو

نقطه ی خاصی و لطف از طرف یزدانی

سرخی خون انار ده سیمین_دشت ی،

به کویر عطشِ تار * و گچه * بارانی ،

وطنم برده ای از هرکه دلی داشت ، چه خوب

نقطه ی وصل همه ، دلبر و دلدارانی .

احمد_یزدانی 

https://t.me/ahmadyazdany


 

روز جهانی قدردانی از دوست بود ،

بپاس چند سال دوستی و قدردانی از اینکه هستی

 تقدیم :

قدردانی میکنم ای دوست ، من

از تو ای زیبا گلَ دانای من

آبرو هستی برایم ، اعتبار

بر بدیهای من هستی پیرهن

عیبهایم را نمی بینی شما

می دهی عشق فراوانی به من

مهر تو زیباتر از هرباغ گل

سایه سارِ تو نیاز این چمن

تو چو خورشید فروزانی رفیق

میکنی روشن شب تاریک من

دوستت دارم و با یادت خوشم

می درخشی نازنینِ خوش سخن

دلخوشم با مهربانیهای تو

شاخه ای زیباتر از رُز ، یاسمن.

#احمد_یزدانی

 


چه ماهرانه زمانه فریب می دهدت

برای لغزش تو وعده سیب می دهدت

سوار بال خیالش کند بچرخاند

نوید یک کفنی با دوجیب می دهدت

.

بگوید از سحر امّا بسوی شب ببرد

به وادی ظلماتت به صد تعب ببرد

رفیق ره شده همدرد لحظه ها ، آنگه 

به دست توطئه های رقیب می دهدت

.

به لطف خود به تو فرصت دهد به پروازی

تو در گمان که توانی جهان نو سازی

درست لحظه ی اوجت به تو بفهماند ،

همان که برده به اوجت نشیب می دهدت

.

بدام بازی ایّام می کشد وَ سپس

به سرزمین عجایب بَرَد به سعی عَبَث

غمین و شب زده ، خسته به خانه می آئی

زِ درد و محنت و رنجش نصیب می دهدت

.

به تازیانه ی اوهام می نوازد ، بعد

به هر گذر ز تو یک خاطره بسازد ، بعد

به لطف عمر تو خود را جوان کند ، آنگه

بدست پیری و ناز طبیب می دهدت

.

مخور فریب فراز و مشو غمین ز فرود

بساط عالم از آغاز خود همین سان بود

 بکار بذر محبّت ، ثمر دهد بی شک

 به کِشته برکت خود را حبیب می دهدت.

#احمد_یزدانی 

#ادبستان_تهران 

#بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان 

#انجمن_ادبی_کوتوال 

@ahmadyazdanypoem


دل اگر بسپری به حضرت یار

حق شود یاور تو در هر کار

چون رَوی زیر چتر یاوریش

نشود کارگر بدِ دیّار

شب تاریک می‌شود چون روز

بخت خوابیده می‌شود بیدار

همه ی تلخیت شود شیرین

لاغرت ناگهان شود پروار

میش های تو می‌دهند برّه

سینه ی گاو می شود پربار

زن و فرزند سرخوش و شاداب

رمه هایت هزار تا به هزار

دوستانت به تو وفادارند

دشمنان تو می‌شوند ناکار

پر ثمر مرتع و چراگاهت

خیر می بارد از در ‌و دیوار

درِ بسته شود برویت باز

راحتی می‌شود تمام فشار

سرو سامان بگیرد عمر عزیز

سهل و آسان شود تو را دشوار

قصد بد بر تو کارگر نشود

می کِشَد حق به دور تو دیوار

وای از دوری از خدای بزرگ

نکند قسمت کسی دادار

راه پر درد و رنج و ناجوریست

نرود در چنین رهی هوشیار

هرکه باشی به هر کجا برسی

بد سر انجامی است آخر کار

این سخن را فقط کسی داند

که به عبرت کند سفر بسیار .

#احمد_یزدانی 

#انجمن_ادبی_کوتوال 

@ahmadyazdany


‍ تقدیم به همشهری عزیز امیر حسین اسفندیار ،کاپیتان تیم ملّی  والیبال جوانان جمهوری اسلامی ایران

 

آمدی با مدال و عنوانت

کرده ای شاد قلب ایرانت

شهرو ده ،نقطه نقطه ی کشور

ای بقربانِ قدّو دستانت

خیره شد چشم عالمی برتو

بر حکومت به توپ و میدانت

غرق شادی نموده ای شهرت

خوش بُوَد عُمرو روزگارانت

دور باد از تو چشم بد ، ای عشق

از تو و خیل غمگسارانت

یک تنه لشکری شدی آقا

خط شکستی بلطف یزدانت

شده خورشید عالم آرا ، تو

با کمک از خدا و یارانت

دستمریزاد پهلوان ، ایول

آفرین بر صفا و ایمانت

چشم میهن بره که بازآئی

حافظ تو خدا و قرآنت

قطعاً این قدرت از خداوند است

از خداوندِ حیّ سبحانت.

#احمد_یزدانی 

#تیم_ملی_والیبال_جوانان 

#امیرحسین_اسفندیار 

#کاپیتان  

(این شعر بعد از انتخاب آقای اسفندیار بعنوان بهترین بازیکن جهان در بازیهای جهانی نوجوانان جهان سروده شده است)

#انجمن_ادبی_کوتوال

#بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان 

#ادبیها 

#ادبستان_تهران  

@ahmadyazdany


زندگی یکبار و بار دیگری در کار نیست

فرصتش محدود و این فرصت دگر هربار نیست

سخت و راحت باهم است و در کنار هم عزیز

بهترین تدبیر ما جنگیدن است و زار نیست

ناامیدی لشکر شیطان و فرصت سوزی است

با امید او می رود چون جنس این بازار نیست

مثل هر درد دگر درمان خود را دارد او

زیر پایش گر گذاری با تو او را کار نیست

دیو را باید زمین زد، کشت، نابودش نمود

مرد این میدان امید است و جز این پندار نیست .


میکنم از عمق جان ، خدمت مردم سلام

کسب اجازه سپس ، منعقد از من کلام

خانه ی ما در خطر، دشمن ما پشت در

هموطنان یاعلی ، تا به دوا اهتمام

راه نجات وطن همّتِ والای ما

همدلی و همدلی ، بهر مرض التیام

وحدت و یکرنگی است پایه ی جمعی قوی

دست قوی میزند دشمن خود را لگام


یک شغال چموش و بدکاره

شده پیدا کنار خانه ی من

همه عمرش ندیده بود او گرگ

در دلش کرد قصد لانه ی من

 

تا که چشمش بمن ، مرا او دید

عرض خدمت بمن نموده شدید

یک سلام بلندو تعظیمی

پاچه خواریِ عاجزانه ی من

 

برده ام زیر ذرّه بین اورا

دیده ام بد نه ، بدترین او را

مطمئن از خرابی فکرش

نیّتش بود آشیانه ی من

 

سر راهش نهاده ام یک دام

ظاهری داشت از خوراک و طعام

آمد آنجا که لقمه بردارد

رفت در دام ماهرانه ی من

 

متوسّل به حیله شد آرام

که مرا با کلک نماید خام

چون کتک خورد مطّلع شد از

اسم و آوازه و کرانه ی من.

#کوتوال_خندان

#انجمن_ادبی_کوتوال 


پسِ ذهنم خیالِ تو دفتر

ورقی میزدم که تا شاید

مطلبی ،نکته ای وَ خاطره ای

از تو در سطرهای آن دیدم

 

بهمین صورتی که میگویم

تو محقّق شدی وَ من با تو

رویِ میزی کنار یک کافه

قهوه ای خورده ام وَ خندیدم

 

خنده ها بود و لذّتِ دیدار

وَ سفر با تو لابلای سطور

هی ورق پشت هم وَ شد تکرار

مثل عابر  به باغ چرخیدم

 

شب شد آنجا هوای سردی بود

تو پناهنده ی به آغوشم

وَ من و یک قلم وَ صفحه ی تو

می نوشتم که عشق ورزیدم

 

زده ای تو بهم خیالم را

بالِ پرواز من شکست آنجا

نیمه شب بودو من شدم بیدار

خواب آغوش یار می دیدم.

احمد یزدانی


چشم زیبای تو شلتاقی رگبار بهار

می زند سلسله ی موی تو عشّاقت دار

خوش تراشیده تر از سنگ برلیان هستی

سرخوشی میوه ی چشمان تو در هر دیدار

قامتت طعنه به راش کهن جنگلهاست

می کند لرزش اندام تو شهری ناکار

قرص زیبای قمر هستی و مهتاب شبی

میگذارد ز تماشای تو غم پا بفرار

بت افسونگری و میل پرستش داری

از تو لات و هبل اکنون شده اند بیمقدار

می رسی میبری همراه خودت دل ها را

شده عشّاق تو خارج ز شمار و آمار

نازنین لعبت طنّاز محل ، زیبائی

خفته هر خانه جوانی ز خیالت بیمار

تا تو را شیوه ی دلبردن و شهرآشوبیست

رحم کن ، پای خود از خانه به بیرون مگذار .

احمد یزدانی


 

گفته ام از غم شیعه به تمام باور

هرکه دنباله کند حق بدهد آخر سر

راز دارم و بگوئید به پاسخ که چرا

سر نشد عمر امامی به میان بستر ؟

بحث زندان پدر ، پنجره فولاد پسر

قتل پاکان زمین ، قصّه ی سم یا خنجر

پدران و پسرانی همگی نورانی

آمدند و بشریت شد از آن زیباتر

اینهمه جنگ و جدل ، قتل و ترور را ،چاره

هست تنها که عمل کرده به حق نوع بشر

مانده ام بر سر راهی که دوراهی دارد

اشک و ماتم شده اند از غم خوبان مضطر

طعنه می بارد و ما متّهم دورانیم

که چرا گریه کند شیعه چنین ویرانگر؟

پسران خطر و دختر عفّت هستیم

تا ظهور ولی عصر امام آخر .


 


خون گریه میکنم به سکوت از فراق خویش

ای دوست از که بگیرم سراغ خویش؟

شاهم وَ بسکه به من کیش داده اند

واداده تاج و تخت و پناه بر اطاقِ خویش

دیوانه ام وَ به تقلید بسته اند

روحِ مرا که نباشم چراغ خویش

با دست و پای بسته درونِ اجاق عشق

هستم چو شعله فراریِ داغ خویش

لیلاجم و همه شب در قمارِ مهر

ولگردو وازده ی جفت و طاقِ خویش

ما را چه همنشینیِ اصحاب اعتبار؟

بهتر که گم شده ی اشتیاقِ خویش

تو عاقلی ، بده پاسخ که بشنوم

آتش کشیده تو دیدی به داغِ خویش؟

کوتوال

 


 

 


بوسه ها را خاویاری کن بکش آتش مرا

آتشینی،روی دست تو دگر مشروب نیست

در نبودت حال من بد هست بدتر میشود

تو که باشی در مدار زندگی آشوب نیست

دیده در راه تو دارم نیست از رویت خبر

صبر و طاقت نیست دیگر دوره ی ایّوب نیست

گوشه ی باغ است و یاران نیز دورم کرده اند

با نبودت حوصله تنگ و زمان مطلوب نیست

با دو گیلاس از تو حالم میشود افسانه ای

جای حاشا نیست وقتی حال انسان خوب نیست

دوستت دارم و تنها با تو راضی میشوم

عاشقان را ترس از شلّاق و از سرکوب نیست


برای دیدن روی تو ای یار

به غربت سالها بودم گرفتار

ندیدم روی ماه نازنینت

ندیدم رنگ آرامش به یک بار

شب و روزم عجین با میگساری

و لایعقل بفکرت بوده هربار

اسیر روزگاران بوده از تو

نبود م راحتی در خواب و بیدار

شد هر تاری ز گیسویت برایم

طنابی که کشاندم تا سرِ دار

در آن غوغای عقل و عشق، آخر

حقیقت روبرویم شد پدیدار

رسیدم من به عشق خود سرانجام

شدم عاشق به روی عشق این بار

کوتوال


از آغاز هرچه دیدم در علی مرتضی دیدم

علی جان ، من شما را دست عدل کبریا دیدم

شما را بوی گل ،چون اشک شبنم ،رقصِ پای آب

شما را همنفس با ذات اقدس در حَرا دیدم

تو را رُکن یَمانی در کنار چشمه ی زمزم

تورا در هرصدا تا ماسوای رَبّنا دیدم

به مهرت بسته ام دل در امید بخششت هستم

تو را واضح وَ روشن در میان هَل اَتی دیدم

تورا مولود کعبه ، جانِ کَرّمنا بنی آدم

تورا مفهوم شیدائی وَ تا قالوبَلا دیدم

تورا آرامش دلها ،تورا بر عاشقان مولا

جهان را بحر هستی و شما را ناخدا دیدم

میان کفرو دین در اتّهامم من ، نمیدانم

خدا را در شما یا من شما را در خدا دیدم؟

احمد_یزدانی

 

 


 

چنان گل ساده ای تا بی نهایت

خردمند‌ی ، بزرگ و با کفایت

چو ساحل امن و چون دریا عمیقی

شود هر اهل عشقی مبتلایت

گوهر هستی تو را پیرایه ای نیست

هنر کم می نمایاند برایت

تفکّر در حریمت مانده مسکوت

اصالت مانده در اصل و بهایت

چنان باغ انار مُلک اجداد

پر از میوه وجود با صفایت

در این دوران سخت بی وفائی ،

کند حفظ از بد دوران خدایت .

 

با علی مصفا


برای دیدن روی تو ای یار

به غربت سالها بودم گرفتار

ندیدم روی ماه نازنینت

ندیدم رنگ آرامش به یک بار

شب و روزم عجین با میگساری

و لایعقل بفکرت بوده هربار

اسیر روزگاران بوده از تو

نبود م راحتی در خواب و بیدار

شد هر تاری ز گیسویت برایم

طنابی که کشاندم تا سرِ دار

در آن غوغای عقل و عشق، آخر

حقیقت روبرویم شد پدیدار

رسیدم من به عشق خود سرانجام

شدم عاشق به روی عشق این بار


عید غدیر  آمد و  وقت حدوث وفاست

غم به دلِ عاشقان ، اهلِ نظر باقی است

خادمِ حجّاج نیست بر ســـرِ پیمان خود

بر تنِ مهمانِ دوست، جایِ تبر باقی است

روزِ غدیر است و ما، پیروِ مولایِ خود

حضرتِ آقایِ ما، گفت خطر باقی است

در عرفات است حاج ، طیّب و طاهر چو گل 

گرچه به خاک منا ، رمی جمر باقی است

عالم و اقلیم شَر ، هـــرطرفی فتنه اســت

معبرِ امنِ غدیر ، بهرِ گذر باقی است

شیعه برد ره به نور ، عشـق و اَمانش علی

شب نَبُوَد ماندگار ، وقتِ سحرباقی است

#احمد_یزدانی  

#انجمن_ادبی_کوتوال

 


در دل شب روز اندیشیده ام

نور را در متن ظلمت دیده ام

همنشینم آتش سوزنده بود

بارها من شعله ور گردیده ام

تن به زیر بار و دل آزاد بود

در زمان سوختن خندیده ام

با یقین در معبر تنگ زمان

هرچه را میخواستم بخشیده ام

بوستان عمر من پربار شد

میوه داد و من از آنها چیده ام

نیست دیگر آرزوئی در دلم

شاکرم از خالق نادیده ام


 

برای استفاده از فایل صوتی کمی حوصله کنید


 

ت


 

 


‍   وطن ، ای سروِ سبزِ بستان تو

          ای گلستانِ در گلستان ، تو

             مهدِ کوروش و داریوشِ بزرگ

                  مثلِ کوهی به جات استاده

 

اوّلین نقطه ی حضورِ بشر

    مهدِ خیرو همیشه بد با شر

        ای موحّد وَ مهد پاکی ها

          هرچه خوبیست ازتو شد زاده

 

ای قدمگاهِ پاکِ معصومان

    حافظت معجز جهان قرآن

           خاکِ پاکِ امامِ هشتمِ ما

                 شاهِ والاتبارو شاهزاده

 

نقطه ی اوجِ روزگارم ، تو

   قلبِ من ، عشقِ من ، شعارم تو

         سربلندو نجیب و زیبائی

            ریشه داری تو چون بزرگزاده

 

وطن از رنجِ تو فغان دارم

      قصدِ تحقیرِ دشمنان دارم

           بی تو دنیاست آخرِ دنیا

               همه ی مردمِ تو ، دلداده

 

در جهانی که هست چون زندان

    حکمرانی کند در آن شیطان

            تو فقط مستقلّ و آزادی

                   بهرِ آزادگان توئی جاده

 

روم و یونان به زیرِ پاهایت

    روس و عثمان و کشمکشهایت

           جنگهایت دفاع و پیروزی

                     رِندهایت برایت آماده

 

برده ای رنجهایِ دوران را

    خورده ای زخمهای شاهان را

             شیطنت های انگلستان را

              از تو وحشتزده ، پدرخوانده

 

چارسویِ تو چار دنیا هست

     عالمی را به تو نظرها هست

             دوربادا نگاهِ بد از تو

                 جام دنیا وَ تو در آن باده

 

یک جهان است و دشمنی باتو

     جمعشان جمع در بدی با تو

        خالق است آنکه حفظ می دارد

                       اقتدارِ تو را خدا داده

 

پاره کردند عهدو پیمان ها

     کرده برپا عجیب طوفان ها

           ای تو دنیائی از وفاداری

              هرکه بد کرد با تو ، افتاده

 

جمع هستند دشمنان باهم

     فتنه ها کرده اند بدان باهم

        غافل از وحدتت ، نمی دانند

          خون دهند مردمت به تو ساده

#احمد_یزدانی 

#بنیاد_امام_جواد_ع 

@ahmadyazdany

 


ای خدا ، ای خالق عشق و شعور

ای خداوند گرامی ای غفور

کن کمک تا آنکه برداریم ما 

گام دوّم با خردمندی و شور

کشور ایران کند با اقتدار

از گذرگاه خطرناکش عبور

با تعمّق کرده دشمن را فلج

حق شود حاکم در اجرای امور

حال و روز تک تک مردم شود

پر زشادیهای همراه غرور

صبر آنها میوه ی خود را دهد

صلح و خوبی بهر عالم با وفور

روبروی ظلم و جور شرق و غرب

گشته دولتهای اسلامی جسور

یک نگاه تازه حاکم تا از آن

رهبران مسلمین گشته فکور

از تشرهای شیاطین واهمه

گردد از کلّ مسلمانان به دور

ضربه کاری خورد دشمن ز ما

بوده در راه هدف ملّت صبور

دشمن مستکبر و منفور ما

رفته با امیال شیطانی به گور

بستر عالم شود آماده تا ،

حضرت صاحب بفرماید ظهور ،

،


مردمی بودند در تاریخ دور

سربلند و شادمان ، پر شرّ و شور

صنعتی پر رونق و کسبی حلال

غرق خوشحالی به دور از هر ملال

اختلافی شد سر مرز و حدود

اصل مطلب بود آبی از دو رود

حاکم یک سرزمین با ادّعا ،

گفت مال ماست این رود هر دوتا

حاکم همسایه با صبر و وقار ،

گفته است هستیم ما هم در کنار

از دو رود جاری در منطقه

برده ما هم سهم ، حرفی منطقه

حرف همسایه پذیرفته نشد

نطفه ی جنگ و جدل ها بسته شد

گشته درگیری چو آتش شعله ور

گشته هریک سوی آن یک حمله ور

ادّعای بیخودی از حاکمان

میشود تاوان برای مردمان

مردم راحت و غرق دلخوشی

رفته در دام هزاران ناخوشی

چون که اوضاع سخت شد در آن میان

کرده هجرت هرکسی بودش توان

سالها جنگ و گریز و فتنه ها

کرده ویران قلب ها و خانه ها

در سرانجام آمدند از هر طرف

خیرخواهان بزرگ و بیطرف

داده اند از رود سهم هرکدام

یک به این و یک به آن ، فتنه تمام

در نهایت صلح شد جنگ عبث

جز ضرر سودی نبرده هیچکس .

.


دیده ام در یک شب تاریک راز

گور بود و من در آن بودم دراز

فرق بسیاری میان من و من

مثل فرق بانماز و بی نماز

بندگی میکردم از روی ریا

بوده ام از ذلّت خود سرفراز

هر بدی را مرتکب در خلوتم

باطنی مسموم و ظاهر سروناز

هرچه گفتم هرچه کردم با نظر

از حقیقت دور ، در بند مجاز

چون اسیری که شدم گُم در خودم

کفر و ایمان کار و کسبم ، یک نیاز

یک تصادف روشنی شد در دلم

عبرتی آورد با خود کارساز

بندگی از سر گرفتم ، بنده ام

میکنم از نفس و شیطان احتراز

باقیش را من نمیدانم دگر

راهی هستم در نشیب و در فراز

صبر فی لله برگزیدم ، ترک خویش

هستم از عالم و آدم بی نیاز

هر اسیری در خودش گُم میشود

گُم شدم پیدا نمودم خویش باز

صبر بالله صبر عبد پایدار

جستجویش میکنم از دیرباز

مزد هرکس در ازای کار اوست

سعی بی مزد است سخت و جانگداز .

.


یا حسین ابن علی ، دلبستگانت آمدند

یا حسین ابن علی، وابستگانت آمدند

از تمامی جهان بر سر ن، ان؛

عاشقانت ، پاکبازان ،اخترانت آمدند

گوئیا شصت ویک هجری رسید از گرد راه

گفتی هل من ناصر آقا شیعیانت آمدند

عشق تو در خونشان مثل هوای زندگیست

تو ندا دادی و از دردی کشانت آمدند

تو تمام هستی ما مستی ما یا حسین

خنده کن سالارما ، گریه کنانت آمدند

چشم دنیا خیره شد بر زائرانت یا حسین

گوئیا از برکه ها نیلوفرانت آمدند

تو امام ما و ارباب تمام کائنات

حاکم دلها شمائی ، نوکرانت آمدند

نینوا غرق عزا غرق غم جانکاه تو

دید با چشمان خود کرّوبیانت آمدند

گفت یزدانی به راه شیری غشاق تو

یک ستاره از دل صد کهکشانت آمدند .

.


استدعا دارم برای استفاده از فایل صوتی کمی حوصله نشان دهید 

روزیم شد کربلا در اربعین ،الّله واکبر

قسمتم دیدار ارباب است و سرداران دیگر

اهل بیت و یاورانِ روزِ عاشورای آقا

حضرت مولا که بوده با رسول همچون برادر

مانده ام آنجا چه بایستی بگویم ؟یا نگویم؟

میشود در کربلا بود و ننالید از ستمگر؟

از حسین ابن علی خون خدا باید نگویم؟

من نگویم از علمدارِ سپاه ماهِ منوّر ؟

از جناح چپ حبیب ابن مظاهر من نگویم؟

من نگویم از شهید واقعه قیسِ مُسَهّر؟

از علی اصغر نگویم؟از علی اکبر نگویم؟

لب فروبندم به زینب اختر تابان حیدر؟

من نگویم از خرابه؟ من نگویم از رقیّه؟

من نگویم از ظُهیرو از بُریرو عون و جعفر؟

از دودست حضرت عبّاس نیک اختر نگویم؟

من نگویم از تلاوت ؟بوریا و نیزه و سر؟

من نگویم از ستم؟ از عاملین آن به عالم؟

من نگویم از امامم حضرت سجّاد افسر؟

من نگویم لعن و نفرین بر یزیدو دوستانش؟

من نگویم از ستمکاران بازیچه و خودسر؟

شِمرِ قاتل خولیِ رذل و حصینِ لاابالی

لعن و نفرین بر کثیر و بر سنان تا روز م؟

شیعیان هرگز نمی بندند چشمان را به ظالم

زنده هستم ،مینویسم. زشت و زیبا را به دفتر

کربلا هرلحظه برپا هست و عاشورا در آنست

نیست ساکت هرکه دارد گوهر ایمان و باور.

احمد یزدانی

 

 


استدعا میشود برای استفاده از فایل صوتی طمانینه داشته باشید و 

عجله نکنید

از آغاز هرچه دیدم در علی مرتضی دیدم

علی جان ، من شما را دست عدل کبریا دیدم

شما را بوی گل ،چون اشک شبنم ،رقصِ پای آب

شما را همنفس با ذات اقدس در حَرا دیدم

تو را رُکن یَمانی در کنار چشمه ی زمزم

تورا در هرصدا تا ماسوای رَبّنا دیدم

به مهرت بسته ام دل در امید بخششت هستم

تو را واضح وَ روشن در میان هَل اَتی دیدم

تورا مولود کعبه ، جانِ کَرّمنا بنی آدم

تورا مفهوم شیدائی وَ تا قالوبَلا دیدم

تورا آرامش دلها ،تورا بر عاشقان مولا

جهان را بحر هستی و شما را ناخدا دیدم

میان کفرو دین در اتّهامم من ، نمیدانم

خدا را در شما یا من شما را در خدا دیدم؟

#احمد_یزدانی 

@ahmadyazdany

 


 

جهت استفاده از فایل صوتی کمی تامّل فرمائید ،،

دلداده ی مردمم و از آن شادم

چون دهکده های کشورم آبادم

جز مهر و محبّت خلایق عشقی ،

ارزانی من نکرده است استادم .


برای استفاده از فایل صوتی درج شده در انتهای پست ،
حوصله لازم تا باز شدن فایل را نشان دهید ،

  قانون شده گنج و در پیِ آنم
بر رابطه مثل سنگ و شیطانم
چون تابع منطق و خِرَد هستم
بیچاره و پاره است دامانم
از این نظر از نگاه بدبینان
گنگ است مرا خرد و برهانم
سهل است زبان شعرو اوراقم
بی مایه و کودنم و نادانم
تدبیر ندارم و فقیر از آن
لرزان همه ی ستون و ارکانم
مانند گروه سفلگان هر روز
در بند لباس و کارم و نانم
مدّاح گروه رندو قدرتمند
دریوزه بر از سرای سلطانم
یک عمر دویده ام ندارم هیچ
بی مقصدو بی هدف پریشانم
این مدّعیان اگر شوند قاضی
من متّهمِ به تیربارانم
اینها به جهنّم است زیرا که
ضرب المثل گروه نادانم
سنگین شده جرم من در این دوران
رفتن به خلاف آب میدانم
از دشمنی بدان گرفتارم
همراهی ناکسان نمیدانم
در سفره خاص جا برایم نیست
در بزم عوام نیست جولانم
آزاده ام و از این صفت در رنج
در خانه خود غریب و حیرانم
یکروز وزیر میکند اخراج
یکروز اسیر بند بهتانم
از هر طرفی فشار بر من هست
چون شاعر رندم و سخندانم
گاهی بزند اصول چوبش را
اصلاح بزند ،چرا نه از آنم
گاهی بزنند سنگ خود چپ ها
گه متّهمم که راست می رانم
کارم شده پاسخِ به این و آن
پاسخ بدهم چرا دگرسانم؟
فرزند زمانه ی خودم هستم
بر روح تحجّر همچو سوهانم
حلّاجم و رویِ چوبهِ دارم
من آهنِ بین پتک و سندانم
دارم به سرم فروغی از همّت
مرد همه صحنه ها و میدانم
بر هر می چو صیّادم
زاهد و چریک جنگ چمرانم
مظلومِ زمانه ام ، بهشتی من
تهرانیم و یلی از ایرانم
جرمم شده از نگاهشان سنگین
زندانی چاه راه کنعانم
شیرینی زندگی برایم تلخ
فرهادم و تیشه ای به دستانم
وقتی به کتیبه ای نویسم شعر
روزی بزنم به سر وَ بر جانم
شد چشم و دلم سفید از حسرت
از حوصله ی خودم پشیمانم
با اینهمه ناله ها که کردم من
آزادترین اسیر دورانم
قانون همه ی توقّعم باشد
دستان شفای اوست درمانم
آیا برسد به کشورم روزی
قانون بشود زره وَ خفتانم؟
شمشیرِ داموکلِس نشود هرگز
گوید که چنین چنان وَ بِهمانم
ظلمی بکند اگر به من قانون
عدل از طرف فرشته میدانم
اینها که شمرده ام چو یک قطره
مور ره حضرت سلیمانم
یک ذرّه کوچکم ، غبارم من
مهدی(عج) است مرا امید و جانانم
چشمم به ره است و میرسد از ره
من منتظرم ، به اوست چشمانم.
احمد یزدانی
@ahmadyazdany

 

 


 

دل اگر بسپری به حضرت یار

حق شود یاور تو در هر کار

چون رَوی زیر چتر یاوریش

نشود کارگر بدِ دیّار

شب تاریک می‌شود چون روز

بخت خوابیده می‌شود بیدار

همه ی تلخیت شود شیرین

لاغرت ناگهان شود پروار

میش های تو می‌دهند برّه

سینه ی گاو می شود پربار

زن و فرزند سرخوش و شاداب

رمه هایت هزار تا به هزار

دوستانت به تو وفادارند

دشمنان تو می‌شوند ناکار

پر ثمر مرتع و چراگاهت

خیر می بارد از در ‌و دیوار

درِ بسته شود برویت باز

راحتی می‌شود تمام فشار

سرو سامان بگیرد عمر عزیز

سهل و آسان شود تو را دشوار

قصد بد بر تو کارگر نشود

می کِشَد حق به دور تو دیوار

وای از دوری از خدای بزرگ

نکند قسمت کسی دادار

راه پر درد و رنج و ناجوریست

نرود در چنین رهی هوشیار

هرکه باشی به هر کجا برسی

بد سر انجامی است آخر کار

این سخن را فقط کسی داند

که به عبرت کند سفر بسیار .

#احمد_یزدانی 

#انجمن_ادبی_کوتوال 

@ahmadyazdany


روزیم شد کربلا در اربعین ،الّله واکبر

قسمتم دیدار ارباب است و سرداران دیگر

اهل بیت و یاورانِ روزِ عاشورای آقا

حضرت مولا که بوده با رسول همچون برادر

مانده ام آنجا چه بایستی بگویم ؟یا نگویم؟

میشود در کربلا بود و ننالید از ستمگر؟

از حسین ابن علی خون خدا باید نگویم؟

من نگویم از علمدارِ سپاه ماهِ منوّر ؟

از جناح چپ حبیب ابن مظاهر من نگویم؟

من نگویم از شهید واقعه قیسِ مُسَهّر؟

از علی اصغر نگویم؟از علی اکبر نگویم؟

لب فروبندم به زینب اختر تابان حیدر؟

من نگویم از خرابه؟ من نگویم از رقیّه؟

من نگویم از ظُهیرو از بُریرو عون و جعفر؟

از دودست حضرت عبّاس نیک اختر نگویم؟

من نگویم از تلاوت ؟بوریا و نیزه و سر؟

من نگویم از ستم؟ از عاملین آن به عالم؟

من نگویم از امامم حضرت سجّاد افسر؟

من نگویم لعن و نفرین بر یزیدو دوستانش؟

من نگویم از ستمکاران بازیچه و خودسر؟

شِمرِ قاتل خولیِ رذل و حصینِ لاابالی

لعن و نفرین بر کثیر و بر سنان تا روز م؟

شیعیان هرگز نمی بندند چشمان را به ظالم

زنده هستم ،مینویسم. زشت و زیبا را به دفتر

کربلا هرلحظه برپا هست و عاشورا در آنست

نیست ساکت هرکه دارد گوهر ایمان و باور.

احمد یزدانی

 

 


 

دل داده ی مردمم و از آن شادم

در سینه ی خود از عشقشان آبادم

جز مهر و محبّت خلایق عشقی

ارزانی من نکرده است استادم

                           (برای شنیدن فایل صوتی کمی حوصله 

لازم است )

 


بندی تن شده ام محبسِ من شد جانم

آرزومند فراری شدن از زندانم

بُعد دیوار شد هر جزء وجودم در چشم

قفل دل را بگشا ، لطف کن ای جانانم

ببر از قالب تن تا به جهان دگرت

با نگاه تو خوشم حضرت حق ، یزدانم

بجز از مهر تو هیچم نبود امّیدی

با امید تو شود سختی ره آسانم

این دو روزی که در این دامگهت افتادم

بوده کفران و گناه دگران تاوانم

سوختم ، شعله کشیدم و شدم خاکستر

بده دستور به بادی که کند ویرانم

ببرد هرطرفی ذرّه جسمم با خود 

بشوم خاک ره کشور خود ، ایرانم .

.


متفاوت هستم ، شاعری ایرانی 

با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی

اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم

گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی

جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم

عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی

مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم

گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی

انتقادی هرجا دیده ای در شعرم

درد و درمان باهم ، هردو را میخوانی

ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل

خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی

ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی

ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی

میکنم  با شعرم ؛ رو به فردا پرواز

هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی

عاشقِ  زیبائی ، مثل گل ،آزادی

نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .


در دهِ دوری که حرف حق زدن جانبازی است

صحنه در دست گروهی راضی ناراضی است

آنکه روزی در غم ایمان مردم بوده است

از برای نفع خود در کار کافرسازی است

چون که  نان را در تنور قهر مردم می پزد

انعکاس سعی او مانند حزب نازی است

کرده کاری را که شیطان‌مانده در انجام آن

عاقلان فهمیده اند استاد صحنه سازی است

دهکده گر چند روزی میشود بالا و پست

در عوض رو میشود مشکل که از خودسازی است

می‌دهد کولی به دشمن کدخدای دهکده

حال و روزش حال و روز شخص از خودراضی است

هرکسی تنها بفکر حال و احوال خود است 

از عجایب حال آن ناراضیان راضی است

ظاهر خود را موجّه کرده امّا غافلند

ریشِ بی ریشه چو پشمی بهر پشتک بازی است .


نسلِ پیچیده و زنجیری دنیا شده ایم

همچو رایانه وماکت ومقوّا شده ایم

در سخن داعیه دارانِ تفاهم هستیم

در عمل دشمن سازش و مدارا شده ایم

نیست لبخند به یک کوچه که تاپنجره ای

رو به آن وابِشَوَد،خالقِ غم ها شده ایم

گر دلی شادشدو خنده به لب دید کسی

از تعجّب به مَثَل چشم چاهارتا شده ایم

شب و دریا وَ غروب و دِه وجنگل ، رویا

نه خروسیم ، نه کبکیم ،معمّا شده ایم.


نسلِ پیچیده و زنجیری دنیا شده ایم

همچو رایانه وماکت ومقوّا شده ایم

در سخن داعیه دارانِ تفاهم هستیم

در عمل دشمن سازش و مدارا شده ایم

نیست لبخند به یک کوچه که تاپنجره ای

رو به آن وابِشَوَد،خالقِ غم ها شده ایم

گر دلی شادشدو خنده به لب دید کسی

از تعجّب به مَثَل چشم چاهارتا شده ایم

شب و دریا وَ غروب و دِه وجنگل ، رویا

نه خروسیم ، نه کبکیم ،معمّا شده ایم.


این جهان هفت آسمان دارد وَ رو

هرکدام از آسمان‌ها غرق سو

روی اوّل از خوشی‌ها دلخوشی

می‌رسد هرکس نماید جستجو

روی دوّم ، ناخوشی ،اندوه و درد

مثل چاقو می رود در جان فرو

روی سوّم تندرستی ، عافیت

دارد هرانسانی آنرا آرزو

رویِ چارُم کامیابی از زمان

بهره بردن از فضاهای چو مو

روی پنجم بخشش و آمرزش است

چشم پوشی از جفاهای مگو

رویِ شش باشد محبّت ، احترام

از برای هربنی نوعی نکو

هفتمین رو رد شدن از هر بدی

درگذشتن از بدِ بی آبرو

از خدا خواهم که یاران ، دوستان

بوده دائم بندِ یک را روبرو

دور باشند از فرازِ بند دو

سوّمین را داشته بی جستجو

چهارمین رو در مسیر هرکسی

پنجمین باشد براشان خلق و خو

بند شش را میکنم تقدیمتان

احتراماتی که اخلاق است و خو

بند هفت را از شما دارم طلب

از بدی‌هایم گذر بی گفتگو

ای عزیزان عمر کوتاه ، وقت تنگ

با عمل انسان شود با آبرو

بی عمل هرکس درختی بی بَر است

می‌شود آتش سرانجامِ چو او

دور باید بود از نفس و هوی

هرکسی خواهد سبکبالی چو قو.

#احمد_یزدانی


خوب است زندگی و ندارم شکایتی

سختی و راحتی ام برقرار بود

در پشت سر شده شادی و غم درو

صیّاد بوده و گاهی شکار بود

در روبرو شب و روز است در طلب

تا گفتگو کنم که در اینجا چه کار بود

من مرغ زیرکم که نیفتم به دام غم

غمخانه در طلبم بیشمار بود

خوب و بد است همانی که کرده ای

غم بود کوه و شادی من چون غبار بود

وقتی شکایتی ندهد حاصلی تو را

بهتر که گفته خوشی در کنار بود .


دامگه بودی و شیطان افتاد

در دل آتش دامی که نهاد

ترورت شد سند رسوائی

دشمنی رذل به آن فرمان داد

المهندس چو برادر یکرنگ

جان خود بر سر پیمان بنهاد

شد عوض صحنه ی عالم سردار

خونتان تفرقه را داد به باد

در بیان هنر ملّت ها

از ترامپ است ترور در هر یاد

هر کجا بحث ترور گردد باز

تو شهیدش شده هستی چو نماد

خون تو ماشه ی رویاروئی

انتقام است چو حق نی بیداد

شده امضا سند حق خواهی

شر به نابودی خود فرمان داد

خون تو بذر رفاقت افشاند

بین ایران و عراقی آزاد

تو شهید همه ی ملّتها

ضدّ اشغال و ترور ، استبداد

ید واحد شده ایرانی ها

دل کشور شد از این وحدت شاد .

@ahmadyazdany


تکخال محبّت و صفائی سردار

نوری تو ز ذات کبریائی سردار

اوجی تو ، فرازِ بی فرودی آقا

ترسِ دل کُلّ اشقیائی سردار

تو دشمن سرسخت شیاطین هستی

چون آیه ی وحدت و رهائی سردار

بیچاره ترامپ لعنتی می لرزد

امنیّت و عشق و اعتلائی سردار

دشمن بخیال خود شهیدت کرده

روزی خوری از خوان خدائی سردار

کردی تو نظر به ساحت وجه الله

خود جلوه ی بی چون و چرائی سردار

گفتی که نه سردار که یک سربازی

سردار همه ، از اولیائی سردار

کردی تو سفارشِ ولایت ما را

خود کوه تناور وفائی سردار

خاموش نمی‌شود دگر جلوه ی تو

بر رهرو حق تو رهنمائی سردار

گشتی تو ذخیره ای الهی اکنون

همسفره ی با خون خدائی سردار

هستی تو ستون امّت اسلامی

لبخند لب ولیّ مائی سردار

یادت نرود شفاعت از یزدانی

امّید که تا نظر نمائی سردار

#احمد_یزدانی 

#سردار_سلیمانی #سردار_دلها

https://t.me/ahmadyazdanypoem


ابر سیاه شب ظلمانیم

سینه ی دریائی طوفانیم

خشم فرو خورده ای از دشمنان

زله سان موجب ویرانیم

هر شب و روزم شده یک واقعه

مثل هوای بد و بحرانیم

دامن هرکس که بگیرد پَرَم

شعله ی سرکش و پشیمانیم

بگذر و از خانه ی قلبم برو

درد فراگیر و پریشانیم

پای خودت را بکش ای دوست ، من

عاشق سرخورده ی ایرانیم .

.


ستّار علیپور یلی گیلانیست

استاد بزرگ ورزشی طوفانیست

از اوّل زندگی که دیدم او را

دستان بلند مهر و پشتیبانیست

در غربت دور ، کشور آمریکا

او قوّت قلب هر نفر ایرانیست

چون چشمه ی جوشان محبّت باشد

در سینه از عشق کشورش بارانیست

مانند نسیم صبح دریا آرام

سختی به حضور ماه او آسانیست

خودساخته است و مرد میدان عمل

در عرصه دلربائیش جانانیست

سرسبزی کوچه باغ گیلان است او

مانند بهار غنچه ی خندانیست

زندانی مهربانی و یکرنگیست

در معرفت و رفاقتش سلطانیست

چون اهل تلاش و کار و کوشش باشد

هر دست طمع بسوی او نادانیست

در واکنشش نمادی از آقائیست

در قلب رفیق کوچکش یزدانیست .


عضوی از ملّتی عزادارم

اشکبار عزای سردارم

خشمگین از ترامپ پست و حقیر

از ترور تا همیشه بیزارم

داغ سنگین درون دل دارم

آتش انتقام از اشرارم

نرود گفته های او از یاد

خاطراتش کند سبکبارم

خوش بحالش که حق نگاهش کرد

محو‌ اخلاص و عشق و کردارم

خون او را خدا سند فرمود

رهبرم هست عشق و دلدارم .

.


سپیده سحرم، زنده ای دوباره منم

عصاره خطرم ، رهروئی هماره منم

رفیق ره خبر از غربت دلم دارد

شراره از دل آتش ، چو یک ستاره منم

اگر نگفته ام هرگز ، یقین بگوید دوست

که بوده ام و که هستم ؟کنون چکاره منم؟

تصوّرم نتوان کرد آن که همدم نیست

پیاده از خودم امّا بخود سواره منم

کنون که نیمه شب است و ترانه می گویم

از عمق جان بنویسم که چون شراره منم

لهیب آتش سوزان نفس خود شده ام

چو شعله سرکشم و مانده در کناره منم .


آتشی در خاک غربت بود و من
بوده ام در خانه امّا بی وطن
رفته ام در آتش امّا زنده ام
امتحان پس داده ای سوزنده ام
یاد من آمد سیاوش بی گناه
رفته در آتش و بیرون شد چو ماه
او درون آتش سوزنده رفت
با حیا وارد و از آن زنده رفت
دیدم آتش بهر جانش سرد شد
رد شد او ، در پشت پایش گرد شد
مانده ای در خویشتن ، درمانده ، پست
بار تهمت استخوانم را شکست
در میان ترس آرامش کجاست؟
کنج آرامش ورای ترس هاست
#احمد_یزدانی

 

گریه دارد وضع عالم ، گریه دارد روزگار

کرده شیطان بزرگ غارت جهان را با قمار

ذیل پوششهای پوشالین قدرت با دروغ

عدّه ای از خودفروشان گشته او را یار غار

کرده ترویج خشونت زیر ماسک حیله ها

با بلوف ترسیده از او رهبران بی بخار

مثل گاوی شیرده میخواند او اطرافیان

حرفه اش باشد چپاول از یمین و از یسار

میکند سرکیسه هرکس را که گوید یک سلام

ورنه با نیش زبانش می چزاند در شرار

در عمل منحط شد هر عهد و قراری از ترامپ

نیست با او در توافقهای دنیا اعتبار

چون نمادی از جنون قدرت است در این زمان

عاقلان را نیست با دیوانگان عهد و قرار

منفعت را در میان تفرقه می‌ جوید او

کرده است ایران برایش زندگی را زهرمار

او نگاهش بر نفوس مسلمین ابزاری است

دیده دنیا را چو شغلش مثل یک میز قمار

زیر و رو اندیشه اش دوز و کلکها پیشه اش

مثل سدّی روبرویش گشته ایران استوار

چون شهید ما سلیمانی لگد زد زیر میز

داده فرمان ترور ، لرزید خود بالای دار

آرزوی عارف عاشق وصال خالق است

گشته خونخواهش همه آزادگان در هر دیار

جنگ را هرگز  نمیخواهم ، خدایا دور باد

وقت تحمیلش ،نشستن خفّت آرد مرگبار 

ملّت ایران خروشید از برای انتقام

کرد دنیا را سپاه در چشم شیطان شام تار

شد سپاه ما یدالّهی خروش خشم و کین

حرف آخر را زد اوّل با اُبهّت ، افتخار

عقده ای چل ساله خالی شد به میدان نبرد

تازه معبر باز شد ،منظومه ها دنباله دار

خون ملّتهای اسلامی بجوش آید یقین

گشته کانون خبر ایران ما در اقتدار

گر خدا خواهد مرض درمان هر دردی شود

از شهیدان میشود حرکت چنین افسانه وار 

@ahmadyazdanypoem

kootevall.blog.ir

 

استدعا دارم برای استفاده از فایل صوتی

کمی حوصله کنید


ایرانی آزاده را چون ریشه ایران است

خاک وطن چون قبله گاه عشق و ایمان است

ملّت چو سروی ریشه در خاک وطن دارد

هر شاخه اش قومی و بر کشور نگهبان است

اقوام ایرانی چنان اجزاء یک جانند

ترک و لر و کرد و عرب از روح این جان است

فرقی ندارد دشت و دریا ، جنگل و صحرا

خاک کویر ایرانیان را گنج پنهان است

روز و شب ایرانیان آبادی کشور

گرد و غبارش هم چو سرمه روی چشمان است

از افتخارات وطن می بالد او در خود

بدگوئی از میهن به نزدش کار نادان است

مانند بیدی بر سر جایش نمی لرزد

در وقت لازم هر نفر چون شیر غرّان است

دلسردی اهریمنان در او ندارد ره

چون خشم کاوه بر سر ضحّاک و ماران است

از رشد فرزندان خود راضی و خرسند است

خود مشت محکم بر دهان یاوه گویان است

با استقامت می رود در کام طوفان ها

محکم تر از آهن برای فتح میدان است

میداند هر سختی بود بنیان آسانی

ایران زمین مهد بزرگان و دلیران است .

kootevall.blog.ir


عاشقان سینه های پر غوغا،
گرچه ساکت و بیصدا هستند
قصّۀ عاشقی پراز راز است،
از سرو جانِ خود جدا هستند
حسّ و حالی عجیب حاکم هست ،
عینِ شورو نشانه های بقا
آمدن رفتن همرهش دارد،
درد و نفرین به حجم فاصله ها
چشمه ای صاف و مهربانی تو،
اشک عالم به دیدگان داری
مـن یقین دارم ای فرشتۀ من ،
ماهها حسرتی ،نمی باری؟
دوسـت دارد غرورو سختیِ تو ،
قُلّه هایِ رفیعِ کوهستان
دستِ البرز دست یکرنگیست،
می دهد از برای عشقش جان
می کنم جانِ خود به تو تقدیم،
تو همه هستی و صفایِ منی
این که عاشق کشیست جان بدهم ،
وشما یک نگاه هم نکنی .

ابر سیاه شب ظلمانیم
سینه ی دریائی طوفانیم
خشم فرو خورده ای از حاکمان
زله سان موجب ویرانیم
هر شب و روزم شده یک واقعه
مثل هوای بد و بحرانیم
دامن هرکس که بگیرد پَرَم
شعله ی سرکش و پشیمانیم
بگذر و از خانه ی قلبم برو
درد فراگیر و پریشانیم
پای خودت را بکش ای بی وفا
عاشق سرخورده ی ایرانیم .


بوده مانند خسی بی ادّعا

سالها بند بلا را مبتلا

تونجاتم داده ای ازبندخویش

رَستم وآنگه شدم دربندخویش

آب وجاروی وجود از آن توست

جان شد عاشق بندی زندان توست

من وَ ماها هاقیل وقال دیگریست

نیست احوال من حال دیگریست

تو تمامی بزرگی را سزا

بودن من ها و ما ها از شما

گوشۀچشمی به رندانت فکن

دستگیری کن به زندانت فکن .

@ahmadyazdany


تکخال محبّت و صفائی سردار
نوری تو ز ذات کبریائی سردار
اوجی تو ، فرازِ بی فرودی آقا
ترسِ دل کُلّ اشقیائی سردار
تو دشمن سرسخت شیاطین هستی
چون آیه ی وحدت و رهائی سردار
بیچاره ترامپ لعنتی می لرزد
امنیّت و عشق و اعتلائی سردار
دشمن بخیال خود شهیدت کرده
روزی خوری از خوان خدائی سردار
کردی تو نظر به ساحت وجه الله
خود جلوه ی بی چون و چرائی سردار
گفتی که نه سردار که یک سربازی
سردار همه ، از اولیائی سردار
کردی تو سفارشِ ولایت ما را
خود کوه تناور وفائی سردار
خاموش نمی شود دگر جلوه ی تو
بر رهرو حق تو رهنمائی سردار
گشتی تو ذخیره ای الهی اکنون
همسفره ی با خون خدائی سردار
هستی تو ستون امّت اسلامی
لبخند لب ولیّ مائی سردار
یادت نرود شفاعت از یزدانی
امّید که تا نظر نمائی سردار
#احمد_یزدانی
#سردار_سلیمانی #سردار_دلها
https://t.me/ahmadyazdanypoem

دامگه بودی و شیطان افتاد
در دل آتش دامی که نهاد
ترورت شد سند رسوائی
دشمنی رذل به آن فرمان داد
المهندس چو برادر یکرنگ
جان خود بر سر پیمان بنهاد
شد عوض صحنه ی عالم سردار
خونتان تفرقه را داد به باد
در بیان هنر ملّت ها
از ترامپ است ترور در هر یاد
هر کجا بحث ترور گردد باز
تو شهیدش شده هستی چو نماد
خون تو ماشه ی رویاروئی
انتقام است چو حق نی بیداد
شده امضا سند حق خواهی
شر به نابودی خود فرمان داد
خون تو بذر رفاقت افشاند
بین ایران و عراقی آزاد
تو شهید همه ی ملّتها
ضدّ اشغال و ترور ، استبداد
ید واحد شده ایرانی ها
دل کشور شد از این وحدت شاد .
#احمد_یزدانی

زله ، مست غروری تو و بی درمانی
خوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانی
غدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داری
زخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانی
مایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونی
وقتِ آرامش خودهم سبب طوفانی
مثل چنگیزی و ویرانی عالم کارت
اوج رسوائی و بدنام و بلای جانی
بسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکی
گریه ی عاقل و خندیدن نادانانی
بارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصد
جاده ای صعبی و مثل شب گورستانی
آتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائم
لرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.

شهر آزادگان رحیم آباد
میدرخشد به شرق گیلان شاد
قلب جنگل و روح دریاهاست
هرچه دارد محلّه ی زیباست
پل رود است جاری اندر شهر
می رود تا خزر تو را به سفر
چهره ها شاد و مردمی خندان
آبروی تمامی ایران
اهل علم و تلاش و دانائی
مقتدر ، مظهر توانائی
عشقشان رشد دانش و فرهنگ
بوده با جهل دائماً در جنگ
یک محل دارد آن که بالنگاست
عشق و شور و نشاط من آنجاست
در بهاران به نبش چارم من
ساکنم از برای گل چیدن
قطب گردشگری سفیدابه
پاتوق آفتاب و مهتابه
جای زیبای اشکور لشکان
هرچه دیدم فقط قشنگی آن
گرچه تعداد روستا صدهاست
هریکی خود بمثل یک دنیاست
نور حق در تمامشان جاریست
عشق ایران به سینه ها کاریست
بخش باشد اگرچه اینک آن
حق که باشد به شرق، شهرستان
مردمی بیشمـار و پراحسـاس
با مرام و به حق بسی حسّاس
در صفا همطراز بارانند
از صداقت چو نور میمانند
چه شهیدان نازنین دادند
از برای وطن و دین دادند
مرد و زن مثل سرو آزاده
هرچه خوبی خدایشان داده
خستگی بر وجود من رو کرد
قبله اظهار آب و جارو کرد
میکنم من سخن تمام اینجا
دِین خود کرده ام ادا حالا .
#احمد_یزدانی

ای شهد شیـرین عسـل ای آیت نور
ای کهکشان های هزاران ساله ی دور
یــاحَیّ و یاقیّـوم ای عطر دلاویز
ای روح پاکی در حرا ، آیات پرشور
بــاریده از رحمت به روی کائناتت
بدها نموده خوب و هر زشتی ز تو حور
از شرق وغرب وراست تاچپ مکرو حیلـه
جمعند تا قرآن به غربت مانده مهجور
کشتی و کشتیبان به طوفان در نبردند
دشمن بکن مقهور ،حالش را تو ناجور
درغیبت سردار عرش و صـاحب الامر
چشمان نامحرم بهِ رهبر را بکن کور
هستند ایشان کیمیای باطِل السّحر
یک رهبر شاخص در این دنیای چون گور
یزدانیم ،خاکم به زیـر پـایِ عشقـم،
سیّدعلی خامنـه ای، هسـت منظور .
#احمد_یزدانی

نیستم عضو جناح و حزب و باندو دسته ای
خوش ندارم تا که باشم عنصر وابسته ای
مستقل مستقلمم ، با نگاه خاص خود
منبعث از دیدگاه رهبر وارسته ای
نیست مفهوم سخن اینکه تحزّب خوب نیست،
آرزو دارم به کشور پا بگیرد هسته ای
کار حزبی را دهد تعلیم با دیدی درست
نه فراماسونری با سازو کار بسته ای
جوشش احزاب ملی آرزوی هرکسی
ضد حزب دولتی در پستوی دربسته ای
کی شود دولت برآید از دل احزاب ما
تا به آن دلبسته هر آزاده ی دلخسته ای ؟
#احمد_یزدانی

خاطراتی که ماندنی شده است
شده چون قصّه ، خواندنی شده است
سوژه هائی پر از تناقض ها
جاده هائی که راندنی شده است
سر به راهی که نیست پایانش
میوه ی یأس چیدنی شده است
ای خدا جان خودت بخیرش کن
غُصّه هائی که خوردنی شده است
لحظه ها لحظه های غمبار است
مثل فیلمهای دیدنی شده است.

مردان بزرگ آفتابند

هستند که تا بما بتابند

مانند چراغ راهِ تاریک

روشنگر و خوب و بی نقابند

در سینه شقایقی نهفته

در شهر چو شعر بکر و نابند

باران بهاریندو رویش

سرسبزی کوچه های باغند

بخشنده، سخی و باکرامت

زاینده چو چشمه های آبند

آرام چو خواب راحت شهر

دلسوخته آند ، چون گلابند

دستان بلند مهر و ایثار

مفهوم شریف یک کتابند.

#احمد_یزدانی #امان_الله_یزدانی #جناب_سرهنگ_یزدانی




بوده مانند خسی بی ادّعا

سالها بند بلا را مبتلا

تونجاتم داده ای ازبندخویش

رَستم وآنگه شدم دربندخویش

آب وجاروی وجود از آن توست

جان عاشق بندی زندان توست

من وَ ماها هاقیل وقال دیگریست

نیست احوال من حال دیگریست

تو تمامی بزرگی را سزا

بودن من ها و ما ها از شما

گوشۀ چشمی به رندانت فکن

دستگیری کن به زندانت فکن .

@ahmadyazdany


عشقی تو وَ بوی خوب نانی به همه
آرامشِ خانه ای ، چو جانی به همه
نازِ نفسی ، سپیده دم ، شبنم و گل
یک ساحل امن و بیکرانی به همه
چون چشمه زلالی و چو دریا موّاج
سرزندگی آب روانی به همه
دلگرمی مردمی، خیالی راحت
شوری و چو نور جاودانی به همه
سرسبزی جنگلی ، بلوطی ، راشی
آزادگی سرو چمانی به همه
در جوی روانِ زندگانی مهری
نوروز خوشی و کامرانی به همه .
احمد یزدانی

برای رهبر خود یار هستم

گل است ایشان و منهم خار هستم

از او فرمان بیداری رسیده

قلم در دست و پای کار هستم

تمام آرزویم شادی او

گرفتار رُخ دلدار هستم

رسد از او بمقصد نهضت ما

ز شور زندگی سرشار هستم

شده ابلاغ گام دوّم اکنون

خوشم از اینکه از انصار هستم

چو من بسیاری از عشقش گرفتار

یکی از جمع آن آمار هستم

صفا دارد زمانش زندگانی

منم از عاشقان زار هستم

فرامینش بُوَد بر روی دیده

برای امر او بیدار هستم

موحّد بنده ای خالق پرستم

به استکباریان اضرار هستم

به لطف ذکری از یاد حبیبم

تر و تازه چنان گار هستم

به درد عشق ایشانم گرفتار

ز دوری ناله های زار هستم

از اوّل مبتلایش بوده ام من

ز نور حضرتش رهوار هستم

اگر روزی نگردد یادی از او

چو شبها تیره هستم تار هستم

برای منتظر وصل است درمان

سراپا حسرت دیدار هستم .

.


من اینجا با خیالت میکنم بیهوده دلشادی

نمیدانم تو هرگز در سراب عشق افتادی؟

تو آنسوئی من اینسو غرق رویایت گرفتارم

جنون میتازد از هرسو به روح من به استادی

به تاراج زمان تن داده ای تنها و غمگینم

بگو آیا تو هم چون من به این تاراج تن دادی ؟


پائیز به باغ من زد اکنون

قلبم شده از حضور او خون

هستم چو گلی که مانده یک شب

در سردی دی ز خانه بیرون

زردم و نِزار و خسته جانم

با خون دل است چهره گلگون

با ظاهر شادو قلب غمگین

در چنگ تظاهرم شبه گون

از مکر زمانه ناتوانم

مانند اسیر بند افیون

تردید ندارم اینکه یک شب

مرگ است که می زند شبیخون .


بنام خدا

(قصیده ای با تاسّی از دعای هفتم صحیفه سجّادیه)

خدائی که کنی سختی به آسانی بدل

مارا تماشا کن

وطن بیمار شد خالق

برایش چاره ای ای ربّ دانا کن

به ما راه برون رفتی نمایان کن

در این سختی کمک فرما

به دردی ما گرفتاریم خالق

چاره کن ، مارا شکیبا کن

لوازم از تو میگردد مهیّا

جز تو هرگز نیست درمانی

برای بندگان ناسپاس خود

لوازم را مهیّا کن

میان مشکلاتیم و توئی تنها پناه ما

در این اوضاع

بدام مشکلات افتادگان را

با توانائی توانا کن

خداوندا بلائی آمده

در زیر بار آن کمر تا شد

به بیماری گرفتاریم ما

ای مهربان مارا مداوا کن

به دام شکّ و شبهه رفتگان را

نیست برگشتی به آسانی

ز پستی خارج و در کوره عشقت

بسوزان و مصفّا کن

اگر قفلی شما بستی

کسی را نیست یارائی که بگشاید

اگر ناشکری از ما بوده است

با بخششت هر بسته را وا کن

نباشد بازگشتی از برای

آنچه پیش آورده ای خالق

به لطف و مرحمت از ما

کویر لوت دریا کن

خداوندا اگر خواری دهی 

هرگز نباشد یاوری دیگر

در بسته به روی ما گشا ،

حاجات امضا کن

برای بندگانت عاقبت را خیر کن

ای مهربان خالق

تو نوکرهای اهلبیت خود را

سربلند در کلّ دنیا کن

خداوندا وطن را 

از بلای ناگهانی پاک کن با مهر

دعای عافیت را مستجاب و

نور ایمان را هویدا کن

همه دلخسته و تنها و غمگینیم

باشی تو پناه ما

اگر عصیانگر ی کردیم و کفران

خالقا با ما مدارا کن .

#احمد_یزدانی


خنده بر ریش همه خلق خدا زد کرونا

محکی بر خرد و دانش ما زد کرونا

ذرّه ای که نشود دیده چنین غوغا کرد

لطمه از چین و بفرمان سیا زد ، کرونا

مدّعی بوده که ما آخر عقلیم و خرد

پنبه ی خواب خوش شاه و گدا زد ، کرونا

خودمان از خودمان خورده گلی تاریخی

زیر توپ من و تو رو به هوا زد کرونا

جای دینداری و همراهی و همدردی ها

خنجری پشت دیانت ز قفا زد کرونا

همه مردود شدیم و همه بازیچه ی او

چک خود را بمن و گوش شما زد کرونا

در زمانی که نیاز همه آرامش بود

داد خود را به قم و حوزه ی ما زد کرونا

بازهم فرصت عبرت و توجّه باقیست

بوق هشدار که با بانگ رسا زد کرونا .


خیال شهر ناراحت ، گذرها سرد و مسدود است

اجاق سینه پر آتش و خانه مملو از دود است

زبان نیشدار دشمنان در چندشش غرق است

سخن گفتن به پچ پچ گفتگوها بغض آلود است

نگاه شهر غرق بیکسی ، کس ها گرفتارند

بجز غم مردم از حسرت سرشکی را نمی بارند

خبر آبستن ترساندن است و دیرها زود است

غم چشم عزیزان بر عزیزان دردآلود است

زمان مرگ و میر دسته جمعی زنده شد از نو

همه ترسیده مخفی کرده او از من و من از تو

پرستاران و دکترها به استقبال مرگ خود

نگاه خانواده بر عزیزانش غم آلود است

سخن ها از سر یأس است و استیصال ودلسردی

رواج ناامیدی خنجری بر قامت مردی

هدف نابودی فریاد عزّتمندی مردم

کرونا در رجز خوانی و مهمانی که مطرود است

نرفت از یاد ملّت جنگ دوّم مرگ و بیماری

نگاه انگلستان و خیانت‌های تکراری

همه پشت همیم و شادی و غمهای ما باهم

یکی هستیم و این بودن به ما از هر نظر سود است

در این هنگامه ی درد و عذاب و سختی و محنت

عیار ملّتی روشن شود در کوره ی همّت

نباشد راه حلّی جز خردمندی در این بحران

فقط امّید را یارای فتح کاخ نمرود است .


امیر شعر ، بانوئی خردمند

میان جمع استادان برومند

نژادی پاک ، محکم ، با صلابت

ادیب و عالم ، استادی توانمند

پدر صاحب نظر ، شاعر و کامل

وَ از همسر مصفّا و شکوهمند

نسازد لفظ استادی بزرگش

بود کم خدمتش القاب و پسوند

خدایا حفظ فرما از حسودان

دهم خالق تو را بر عشق سوگند ،

نگهداری کن از جان عزیزش

بتابد تا همیشه آبرومند .

.



‍ تو پدر رفتی و خاموش شدم

بی تو با مرگ هماغوش شدم

نه گُلی ماندو نه گلدان و گِلی

نه درختی و نه باغی و دلی

باغبان دست به غارتگر باد

دادو پا بر سر پیمان بنهاد

باد غرّنده چو داس

زده بر ریشه یاس

سرو ها خشک شدند

سایه ساران سترگ افتادند

صاعقه قاصد درد

همه ی باغ و درختانش را

کرد خاکستر سرد

و چه سان مادر گیتی

شود آبستن مرد؟

#زدانی 

@ahmadyazdany


عقل اگر بود وطن را غم بن بست نبود

کرونائی که برایش بکند مست نبود

عقل اگر بود همه باهم و همدل بودیم

این مرض مثل شفا یکدل و یکدست نبود

عقل اگر بود نمی رفت کسی در جاده

شخص ویروس چنین غرّه و بدمست نبود

عقل اگر بود جهان وحدت ما را میدید

یک تردّد که خطر دارد و بد هست نبود

عقل اگر بود نبودیم سوار کشتی

و به غرقش هنر و بی هنر همدست نبود

عقل اگر بود یکی بوده همه چون یک مشت

جراتی تا که بماها بزند دست نبود

عقل اگر بود نمی خواند رجز یک ویروس

خوره روح و روان بیشرف و پست نبود

بازهم شکر خدا ، جای تشکّر باقیست

وضع ما بدتر از اینی که کنون هست نبود !

#کوتوال_خندان


از کرونا دلخور و زندانیم

ابر سیاه شب ظلمانیم

خشم فروخورده ای از  روزگار

خون به دل از جهلم و نادانیم

آمده است فصل بهاران ولی ،

من یخ و بوران زمستانیم

از گل و از بزم طبیعت نگو

گمشده در وادی حیرانیم

مثل مسلسل برسد حادثه

سیبل تک لشکر کیهانیم

گر دو سه روزی نشود حمله ای

جشن و خیابان چراغانیم

اسکله ای خسته ، غروبی خفه

ساحل نا امنم و طوفانیم

استرسی دائمی و مستمر

لرزه و پس لرزه ی ویرانیم

حمله نمودم به خودم بی هدف

مثل گل مرده ی شمعدانیم

بارش سیلم و تگرگم گهی

روح هوای بد و بورانیم

بگذر و تنها بگذار و برو

حامل ویروس پشیمانیم

با همه عالم سخن از من بگو

عاشق سرخورده ی ایرانیم .

خانه شده محبسِ جانم ، فقط

دلخوشیم گوشه ی عرفانیم

میشود این شب بشود روز تا

آمده شادی و غزلخوانیم ؟

.


زد تلنگر را کرونا ؟ حالتان جا آمده؟

دید منفی رفت و جایش دید زیبا آمده؟

شد عزیز آن رفت و آمدها ؟ سفرهای قدیم؟

ناسپاسی مُرد و شکر از آن به دنیا آمده؟

ارزش نزدیک هم بودن شد اکنون آشکار؟

یاد باغ و چشمه ی پائین و بالا آمده ؟

خنده های باصدا و شب نشینی ها چطور؟

یادی از همسایه ها و لطف آنها آمده ؟

قیمتی شد در کنار هم و باهم زیستن؟

یاد ارزش های شاد و با مسمّا آمده؟

من که سیلی خوردم از دست کرونا سخت و بد،

چشم من شد باز و عقلم بر سرِ جا آمده

عمر من دارد بهای تازه ای در سال نو

عاشقی بار دگر در یادم حالا آمده ،


کرونا گوش کن آمد بهاران

شد آتش بس از آن در خاک ایران

تو ناخوانده به ما وارد شدی ما

پذیرائی نموده از تو با جان

نثارت کرده ما بدها و بیراه

و نفرین را دسر بر آن فراوان

شد اکنون وقت رفتن موسم ترک

شب عید است و سرها در گریبان

قدم رنجه نمودی آمدی تو

شده پوشیده وضع نابسامان

بهانه شد که تا مانده به خانه

شود سختی بیرون رفتن آسان

تو اکنون هم بهانه هم کلاسی

شده ماسکت کراوات فقیران

سوپر ماسک دو فیلتر رنگ آبی

نشان ثروت است و پولداران

طلبکاری کجا جرات نماید

که حرفی آورد از خود به میدان؟

ز دست کارکردن رسته تنبل

تو هستی تنبلی را نور چشمان

تلاشت ثبت گینس گشته اکنون

همه در ذات خود گردیده زندان 

پذیرائی شدی ، برگرد و گمشو

نباش ایران دگر ناخوانده مهمان

سخن ها را شنیدی زشت و زیبا

برو در خانه ات ، در شهر ووهان

اگر لج کرده خواهی تا بمانی

شود ثابت که جاسوسی ز شیطان

سخن گفتن شود با تو عوض ، بعد

شود رو واکسنت ، این گوی و میدان ،

#کوتوال_خندان



رویش و نشاط در بهاری ای عشق

سبزینه ی شاد جویباری ای عشق

جانی تو به جسم عالم خاکی ما ،

در سختی روزگار یاری ای عشق

مانند نسیم صبح باغی، شادی

چون پینه ی دست رنج و کاری ای عشق 

یک باغ پر از جوانه ی امّیدی 

تو غنچه به روی شاخساری ای عشق

مانند قلم و خطّ نستعلیقی

با نقش شکسته استواری ای عشق

افسانه ی زندگی پس از مرگی تو

آوای بنان و ماندگاری ای عشق


شیطان که دریغ می کند دارو را

بردست ز سنگ پای قزوین رو را

تنها نه که تحریم کند ایران را

تهدید کند جهان رو در رو را

چون چهره دوگانه است دست آویزد

هم دشمنی هم دوستی از هر سو را

عمرش نرسد که خوانده باشد نمرود

فرعون نخواند و قصّه ی چون او را

دارد به همه جهان طمع ، از کِبرش

خر فرض کند جهان رویارو را



 

  ‌ یا محمّد(ص)،ای سپیده ؛ بامداد

برگزیده ماهِ تابان ، خوش نهاد

رحمتِ للعالمین ، روحِ بلند

رنگ مدرسه ندیده باسواد

نورِ مطلق ، حضرت روح الامین

بهترین بندگان ، روشن نهاد

از ابوجهل و ابوسفیان پر است

منطقه مملو شد از ظلم و فساد

خانه کعبه ندارد امنیت

حاکمش باشد خودش اُمّ الفِساد

در میان فتنه ها افتاده ایم

چاره کن با حکمتِ ربّ العباد

خون و أتش در یمن بالا گرفت

نیجر و لیبی گرفتار شغاد

شیعیان در کُلّ عالم در فشار

میوزد از هرکرانه تندباد

حفظ فرما سرزمین پارس را

بعثتت بادا مبارک پاکزاد


در بهاری خفن ، کرولائی

ماه شعبان رسید و مانائی

تکیه گاهی شد و دل از آن خوش

که ندارد بجز دلارائی

هرچه دارد تولّد است و حیات

ماه روئیدن و شکوفائی

میروم رو به خالقم با عشق

با وجودی در اوج شیدائی

از تهِ دل به محضرش گویم

دارم از ساحتت تمنّائی

خالق کائنات و موجودات

تو خداوند عالم آرائی

یک نگاهی بسوی ما انداز

جهل ما را بکن تو دانائی

از زمین دور کن تو بیماری

رونقی نو بده و کارائی

تا نبینیم غیر قدرت تو

هرچه باشد نشاط و زیبائی

رنج ما را بدل به شادی کن

بندگی کرده در توانائی

از ریا و حسد رهایی ده

چشم دل را بده تو بینائی.


کشور من غم ز جانت دور باد

رنج و بیماری برای تو مباد

دور باشی از بدی های زمان

نعمتت باشد فراوان و زیاد

سایه سارانت همیشه برقرار

در تو جاری خیر و عدل و اعتماد

چشمه سارانت زلال و دائمی

منتشر از تو نسیم اعتقاد

چون همیشه برقرار و ماندگار

معتبر باشی برای استناد

روح نیکی را دمیده در جهان

کرده بازار بدی ها را کساد

ایستاده روبروی کجروی

دور باشد از تو هر درد و عناد

سرفراز و صخره سان ، مانند کوه

چون ستونی بوده در هر اتّحاد

رنجها پایان بگیرد از تلاش

محکم و پاینده بر وفق مراد

دوستت دارم وطن از عمق جان

میکنم بهرت دعا با اعتقاد 

ای خداوند بزرگ و ماندنی

حفظ کن ایرانی از هر گردباد

بوده در آزادی و صلح و صفا

برکتت نازل کن انواع و زیاد

آب و بادو خاک و آتش را بگو

رانده بیماری روا کرده مراد

کشور ایران زمین را حفظ کن

از گزند دشمنان و تند باد

سختی دوران شود راحت به خلق

ملّت ایران قوی ، ‌پاینده باد

کسب و کارش را بده رونق که تا

مردمانش بوده ثروتمند و شادچ


ماندیم همه در منزل خود با رضایت

همراهی دولت نموده بی شکایت

سیزده بدر کرده میان خانه هامان

یک چهره ی تازه به دنیا شد عنایت

آمار بیماری اگر کم شد از امروز

از خیر همکاری ما گردد حکایت

وقتی که می گوئیم از اصل و اصالت

یعنی اصالت با خودش دارد لیاقت

زنجیره وار است سیر بیماری و ممتد

قطع تسلسل بهترین نوع رعایت

یک شاخص جهل بشر خودخواهی اوست

عاقل کند از فکر دلسوزان حمایت

تلخ است مرگ هرکس از هر سرزمینی

با صبر پیروزی بیاید در نهایت

درس زیادی دارد این ویروس منحوس

هم دوستی هم دشمنی دارد سرایت

پیغام دار مهربانی بود خاتم

عالم شود با مهربانی مبتلایت

با مهربانی کرده آغاز جدیدی

با مهربانی کرده از عالم حمایت

ما مردمی دارای ثروت‌های بسیار

محرومیت ارث گروه بی کفایت

باید همین وحدت بیاید پای میدان

ویروس ی ریشه کن سازد به غایت

هرکس نگیرد درس از کار خداوند

دارد کروناهای دیگر بینهایت

وقتی سخن گردد بیان می گیرد آنرا

صاحب سخن ، هرکس که باشد با کفایت

مرگ است بیخ گوش من ، این حرف آخر

در بطن شعرم کرده ام نوعی وصایت .



جای خدمت اگر جفا بینید ،

جای جنگیدن ادّعا بینید،

در دل کارزار ویروسی

از گروهی اگر ریا بینید

جای تشویق و جای همکاری

خنجری از کنایه ها بینید

عیب ندارد گرامیان ، حتماً

هرچه را جز خدا خطا بینید

چاره ی درد عصر حاضر را

با نظافت و در دعا بینید

با دعا میشود به پا غوغا

در تمیزی شما شفا بینید

شیشه ی عمر این کرونا هم

خورده بر سنگ و در هوا بینید

صبر و تقوا سفارش مولا

خیر عالم از این دوتا بینید

این جهان معبر است و ما راهی

راه طی گشته با رضا بینید

خنده رو سختیش شود آسان

خنده را بر مرض دوا بینید

شادمان کرده شهر و ده از خود

قلب خود را پر از صفا بینید

می رود این بلا یقین باشد

حاجت خویش را روا بینید

چون بیاید زمان پیروزی

عدّه ای پر زمدّعا بینید

می رسند از شما طلبکارند

چون سیریشند چون بلا بینید

دل نبندید بر تملّق ها

بود و نابوده از خدا بینید .

.


چشمان به راهِ تو ، دل بیقرار خویش

افسرده از ندیدن روی نگار خویش

عطر تو هست ، نمی بینمت چرا ؟

ای گل ، نظر نکنی سوی خار خویش ؟

بردی دلم به محبّت و ناز خود

شد سینه عاشقِ تو ، داغدار خویش

هربار سر به خیال تو می زنم

از سوز فاصله ها سر بدار خویش

هستی تو حاضر غایب ز دیده ها

دریاب عاشقِ چشم انتظار خویش

شاید که دیده ببیند ولی تورا

نشناسد از سیاهی قلب نزار خویش

با خود ببر به سفرهای دور دست

با موج مهربانی عالم شکار خویش

آقا ، تو گوشه ی چشمی نشان بده

غوغا کنم به قلم با شرار خویش

برمنتظر همه دنیا نگاه یار

پروانه ی خیال تو دارد کنار خویش .


لشکر صاحب زمان گمنام نیست

منتظر در جستجوی نام نیست

حک شده در لوحِ محفوظ است او

سرفرازان را غم اعلام نیست

روح هستی بوده چون ظاهر شود

زندگی بخشیده ؛ استفهام نیست

جایگاهش برجِ عاجِ امنیت

حق عنایت کردو از اوهام نیست

جاده های انتظارِ منتظر

شادمانی بوده از آلام نیست

شِرک و شَر میلرزد از اعزاز او

ترسی از شیطان و صدها دام نیست

ارتش برپائی عدل علی ،

دائماً رزمیده و آرام نیست

جاری همچون رود ؛ خیرِ مستَمر

خیر را فکری بجز انجام نیست

مثل شاهین در ورای باور است

جز فرج اندیشه ایّام نیست

چشم و گوشِ رهبرو بازویشان

خدشه ای در بازویِ اسلام نیست

منتظر  بر جمعه ی امرِ فرج

عشق او در معرض اتمام نیست

آرزو ،  دیدار روی مهدی(عج)است

میرسد منجی وَ در ابهام نیست

مهدی موعود(عج)بر یاران خود

حافظ است و جز وفا فرجام نیست.


به شب نشینی اینترنتی و در گوشی

گذشت قصّه ی تلخی به نکته بین شاعر

به گوشه ای زده افعی ماده چمبر تا ،

به نیش خود بزند تا کند حزین شاعر

تمام جهل و جنون یکطرف خرد سوئی

رسید بی خبر از توطئه و کین شاعر

چنان همیشه بیک قطعه شعر مهمان کرد

گروه اهل خرد اهل فهم دین شاعر

ز چمبرش شده خارج و حمله ور افعی

به جمله ای زده اش پتک آهنین شاعر

نمانده فاصله ای تا شکستن توبه

ز سوی بنده ی توّاب اربعین شاعر

دوباره خشم و خروشش نموده آمیزش

صدای پای شیاطین و شد ظنین شاعر

به پشت صحنه پیام محبّت از هر سو

رسید و شد خنک از آتشش چنین شاعر

حقیقتاً که ز تن ها بلا به پا خیزد

گرفت درس سکوت و در آن عجین شاعر

هنر و مردم صاحب هنر چه مظلومند

تمام شکّ دلش شد دگر یقین شاعر

دلیل هجرت اصحاب فکر شهرش را

بچشم دل ز حسد دید و شد غمین شاعر

نگفت جمله ای و پر کشید از آن وادی

دعا نمود به آن زن و سرزمین شاعر .






والتِر اَگنِر مهندسِ اطریش

داده جان بر سر تعهّد خویش

دلِ پُل را شکسته از مرگش

لوگموتیو را غمش بجان زد نیش

ظاهراً از جهان خود دور است

باطنش یک جهان و شاید بیش

سوت بر پل عزای اگنرهاست

خاک ایران دهد به دنیا کیش

چه قشنگ است اینچنین مرگی

دل غربت شود برایت ریش.



چه زیبا بار هجرت بست سردار

نبیند مثل او دنیا دگر بار

از او ترسید ترس و خودپرستی

به خون خویشتن شد تشنه ای زار

شهادت بود استدعای ایشان

به روز و شب ، به وقت خواب و بیدار

به دنبالش دوان سنگر به سنگر

گرفتار رُخ زیبای دلدار

همه بی تابیش دیدار یاران

شهادت بود تنها عشق سالار

به وقت جنگ در خطّ مقدّم

جلوتر از همه می‌شد پدیدار

برای مرگ خود می کرد خواهش

زمین شد در قفای او گرفتار

رهید از نفس خود رقصی نمود او

جهید و دست کوبان بر سرِ دار

چو مردان غوطه ور گردید در خون

بخود لرزید هستی ، شد عزادار

خدا از شوق عاشق با خبر بود

خودش شد خون پاکش را خریدار.


ز خالق خواهش اعجاز کردن

پس از پایان دعائی باز کردن

شوی از نو بپا شاداب و خندان

وطن را روشن از آواز کردن


یتیمان را به مهری شاد کردن

برایت بنده ها آزاد کردن

قدح از جامِ اندوه سرکشیدن

میانِ سجده از تو یاد کردن


نوایت را به چشمِ دل شنیدن

به صورت پنجه از افغان کشیدن

تمامِ استغاثه صحّت تو

به حسرت لب به دندانها گزیدن


شوّد هر خواهشی خندیدن تو

چو اشک شمع از آتش چکیدن

امان از قدرت آن رَبّنا که .

شده بال زمین در پر کشیدن.



من مصدرم ،تنها که معنائی ندارم

تو واژه هایم ،بی تو دنیائی ندارم

عشقِ من و دور از منی ،تنها غمینم

بی عشق روی تـو که رویائی ندارم

امروز دستم را بگیرو یادِ من باش

هر روزِ من دیروز ، فردائی ندارم

من رودم و جاری به صحرای کویرم

در حسرتت رویای دریائی ندارم

رفتن فقط در جستجویت لطف دارد

بی تو برای رفتنم پـائی ندارم

در آرزوی تنگ آغوشت گرفتـار

من عاشق و در عشق پروائی ندارم

آه ای امید جاریِ در لحظه هایم

من در نبود تو تماشـائی ندارم


ماه مهمانی خداوند است

شهر  دلها چه باخدا شده است

کوچه ها زنده اند و هستی ساز

آب و جارو برای ما شده است

هرچراغی نشانی از عشق است

عاشقی پاک و بی ریا شده است

خوش بحالش که لایق سفره است

چشم در چشم اولیا شده است

هرطرف ربّنا و ذکر سحر

خانه ی دل پر از جلا شده است

لذّت بندگی به اخلاص است

رمز اخلاص ربّنا شده است

دلبری راه و رسم خود دارد

هرکه دل داد دلربا شده است .

.


نسلِ پیچیده و زنجیری دنیا شده ایم

همچو رایانه وماکت ومقوّا شده ایم

نیست لبخند به یک کوچه که تاپنجره ای

رو به آن وابِشَوَد،خالقِ غم ها شده ایم

گر دلی شادشدو خنده به لب دید کسی

از تعجّب به مَثَل چشم چاهارتا شده ایم

شب و دریا وَ غروب و دِه وجنگل ، رویا

نه کلاغیم ، نه کبکیم ،معمّا شده ایم.


ابن ملجم در خیالی خام بود

ظلمتی مطلق و بد فرجام بود

ضربت او فرق مولا را شکافت

آتش آن ضربه دنیا را گداخت

ضربه بر مولا شقاوت بوده است

حمله بر کاخ عدالت بوده است

خون پاکش در خودش گل پرورید

نسلِ پاکانِ زمین آمد پدید

ریشه و راهی برای شیعیان

چارده خورشید  در یک آسمان

چارده گُل با طراوت ، رنگ رنگ

چارده رنگِ دلاویز و قشنگ

چارده لبخند بر لبهای حق

چارده گیسویِ مانند شَبَق

چارده دلبند سرتا پا وقار

چارده فصل ،هرکدامش یک بهار

چارده زلف سیاهِ موج موج

چارده فوّاره ی زیبا به اوج

چارده پروین درون یک جهان

چارده نورند در یک کهکشان 

چارده گار با یک باغبان

چارده حسّ تناور در زمان

چارده گنجِ غنیّ و پر ثمر

چارده گنجینه از نوعِ بشر

چارده رودند ،جاری در زمان

چارده دروازه ی یک آستان

چارده معصومِ پاک و بی بدیل

چارده آیت برایِ یک دلیل

قدرتِ حق را گواهی می دهند

بر بشر نوری الهی میدهند

شاکرندو بر شکوران مهربان

هرکدامین چون جهانی در جهان

نرگسِ این چارده گل صاحب است

چون خدا فرمود اکنون غایب است

رهبر است و مرشد است و رهنما

دلخور از رفتارِ ملجم زاده ها

عاشق است بر رستگاریِ بشر

ساده و پاک است،خیرِ مستمر

نورشان سازد جهان را کامکار

با ظهورش می شود عالم بهار


وطن رنجیده و در پیچ و تاب است
نمای رشد میهن بر سراب است
گرانی مشکل هر خانواده
تحمّل کردنش اوج عذاب است
نشد چون چاره و تدبیر جدّی ،
دگر درمان برایش بی جواب است
شده در ادّعامان اوج قدرت
ولی در رزق و روزی اضطراب است
گروه بی سواد و پر افاده ،
شده حاکم ، دل دانا کباب است
خردمندان نموده عزم هجرت
به هر چهره که میبینی نقاب است
بدریا می رود رودی که جاریست
بماند آب راکد منجلاب است
سفارش کرده مولا مردمان را
بفرزند زمان بودن ، چو خواب است
عمل جائی ندارد تا شعار است
شعار حاکم و ریتمش پر شتاب است
.خداوندا نگهبان وطن باش
نباشد لطف تو خانه خراب است

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها